ان من دیگر p47
هاگوارتز/دفتر دامبلدور
دراکو نفس عمیقی کشید. روبه روی دفتر مدیر بود. خواست در بزند که تردید کرد. چرا امده بود اینجا؟ تا چه چیزی را ثابت کند؟ ندامت و پشیمانی اش ؟ یا بی گناهی اش؟ اری او طعمه خواسته های پدرش بود. پدری که تمام عمر تلاش میکرد نظرش را جلب کند و مورد تحسین او واقع شود و غافل از اینکه این راه چه تاوان هایی دارد. و چه کسی اهمیت میداد جز دراکو که نارسیسا به خاطر کار های انها ضعیف شد و از دنیا رفت. پدرش؟ یا خاله مجنونش ؟ یا دختر خاله تشنه قدرتش؟ همه انها از نظر دراکو احمق هایی بودند که شانسی دربرابر دامبلدور و اطافیانش نداشتند. چون حالا دراکو قرار بود تنها برگ برنده مرگخوار هارا برای دامبلدور رو کند.
با یاد اوری هدفش محکم در را کوبید.
. دراکو سلامی دامبلدور که ان وقت از شب انتظار مهمان نداشت شخصا در را باز کرد زیر لب داد و وارد اتاق شد.
کمی ان طرف تر صدای قدم های ضعیفی به گوش میرسید که به اتاق دامبلدور نزدیک میشد . با احتیاط خود را به در نزدیک کرد. حالا صدای دراکو بهتر شنیده میشد.
دراکو-نمیدونم گفتنش چقدر کمک میکنه ولی امیدوارم که....بتونم اشتباهاتم رو جبران کنم.
دامبلدور-حتی اگه کمکی هم نکنه خیلی خوشحالم که نظرت عوض شده.
دراکو-حقیقتش...چیزی که میخوام بگم راجب دلفی و الیزابت هست.
دامبلدور-الیزابت و دلفی؟
دراکو-بله. چیزی که مشخصه اینه که دلفی میخواد جای پدرشو بگیره و جای تعجب نداره . اما مسئله اینه که اونا دنبال دختر پرفسور اسنیپ هستند.
دامبلدور-بله حدسشو میزدیم اما چرا؟
دراکو-من نباید این اطلاعات رو بدونم اما اتفاقی شنیدم. قضیه برمیگرده به خیلی سال قبل . وقتی که الیزابت به دنیا میاد . ولدمورت برای دیدنش به خونه پرفسور اسنیپ میره. بدون اینکه پرفسور بفهمه یه چیزی رو به عنوان امانتی توی وجود الیزابت قرار میده .که هروقت خواست بتونه ازش استفاده کنه. اینطوری حتی اگه باز قدرتش رو از دست میداد باز هم یه منبع قدرت داشت . ولدمورت فکر میکرد اسنیپ یار وفادارش خواهد بود و همیشه به اون دسترسی داره اما با فرار ماتیلدا و الیزابت نقشه هاش نقش بر اب شد. قدرتش رو از دست داد و برای همیشه نابود شد. حالا دلفی میخواد الیزابت رو پیدا کنه و اون قدرت رو ازش پس بگیره تا باهاش بتونه به دنیای جادوگری تسلط پیدا کنه.
دامبلدور-اوه خدا...پس...کتاب چی؟ اونا دنبال یک کتاب هستن درسته؟
دراکو-بله . اون قدرت یه جادوی باستانیه که طرز استفاده و بیدار کردنش فقط توی کتاب های قدیمیه.
دامبلدور سرش را تکان داد و گفت:
دامبلدور-ازت ممنونم پسرم .کمک خیلی بزرگی به ما کردی.
ان شخص همچنان پشت در بود و با شنیدن سخنان دراکو لبخند شیطانی و پیروزمندانه ای زد و ارام ارام دور شد.
در همان نزدیکی مودی درون سایه ها پنهان شده بود و یک چشمش در حدقه میچرخید و چشم ثابتش رفتن لوسی را تماشا میکرد.
دراکو نفس عمیقی کشید. روبه روی دفتر مدیر بود. خواست در بزند که تردید کرد. چرا امده بود اینجا؟ تا چه چیزی را ثابت کند؟ ندامت و پشیمانی اش ؟ یا بی گناهی اش؟ اری او طعمه خواسته های پدرش بود. پدری که تمام عمر تلاش میکرد نظرش را جلب کند و مورد تحسین او واقع شود و غافل از اینکه این راه چه تاوان هایی دارد. و چه کسی اهمیت میداد جز دراکو که نارسیسا به خاطر کار های انها ضعیف شد و از دنیا رفت. پدرش؟ یا خاله مجنونش ؟ یا دختر خاله تشنه قدرتش؟ همه انها از نظر دراکو احمق هایی بودند که شانسی دربرابر دامبلدور و اطافیانش نداشتند. چون حالا دراکو قرار بود تنها برگ برنده مرگخوار هارا برای دامبلدور رو کند.
با یاد اوری هدفش محکم در را کوبید.
. دراکو سلامی دامبلدور که ان وقت از شب انتظار مهمان نداشت شخصا در را باز کرد زیر لب داد و وارد اتاق شد.
کمی ان طرف تر صدای قدم های ضعیفی به گوش میرسید که به اتاق دامبلدور نزدیک میشد . با احتیاط خود را به در نزدیک کرد. حالا صدای دراکو بهتر شنیده میشد.
دراکو-نمیدونم گفتنش چقدر کمک میکنه ولی امیدوارم که....بتونم اشتباهاتم رو جبران کنم.
دامبلدور-حتی اگه کمکی هم نکنه خیلی خوشحالم که نظرت عوض شده.
دراکو-حقیقتش...چیزی که میخوام بگم راجب دلفی و الیزابت هست.
دامبلدور-الیزابت و دلفی؟
دراکو-بله. چیزی که مشخصه اینه که دلفی میخواد جای پدرشو بگیره و جای تعجب نداره . اما مسئله اینه که اونا دنبال دختر پرفسور اسنیپ هستند.
دامبلدور-بله حدسشو میزدیم اما چرا؟
دراکو-من نباید این اطلاعات رو بدونم اما اتفاقی شنیدم. قضیه برمیگرده به خیلی سال قبل . وقتی که الیزابت به دنیا میاد . ولدمورت برای دیدنش به خونه پرفسور اسنیپ میره. بدون اینکه پرفسور بفهمه یه چیزی رو به عنوان امانتی توی وجود الیزابت قرار میده .که هروقت خواست بتونه ازش استفاده کنه. اینطوری حتی اگه باز قدرتش رو از دست میداد باز هم یه منبع قدرت داشت . ولدمورت فکر میکرد اسنیپ یار وفادارش خواهد بود و همیشه به اون دسترسی داره اما با فرار ماتیلدا و الیزابت نقشه هاش نقش بر اب شد. قدرتش رو از دست داد و برای همیشه نابود شد. حالا دلفی میخواد الیزابت رو پیدا کنه و اون قدرت رو ازش پس بگیره تا باهاش بتونه به دنیای جادوگری تسلط پیدا کنه.
دامبلدور-اوه خدا...پس...کتاب چی؟ اونا دنبال یک کتاب هستن درسته؟
دراکو-بله . اون قدرت یه جادوی باستانیه که طرز استفاده و بیدار کردنش فقط توی کتاب های قدیمیه.
دامبلدور سرش را تکان داد و گفت:
دامبلدور-ازت ممنونم پسرم .کمک خیلی بزرگی به ما کردی.
ان شخص همچنان پشت در بود و با شنیدن سخنان دراکو لبخند شیطانی و پیروزمندانه ای زد و ارام ارام دور شد.
در همان نزدیکی مودی درون سایه ها پنهان شده بود و یک چشمش در حدقه میچرخید و چشم ثابتش رفتن لوسی را تماشا میکرد.
۸.۵k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.