Vampire and human love Part 4
برای اینکه بهتر شم دستامو گرفته بود..
ا.ت«بهتره بریم داخل.. یکم سرده
کوک«باشه..
وقتی داشتیم میرفتیم میچا رو دیدم.. وای نکنه بد برداشت کنه از دستامون؟ سریع دستمو کشیدم
میچا«عه عزیزم میبینم با جونگکوک آشنا شدی...خوب دیگه خیلی خوبه
ا.ت«ب.. بله... آشنا... شدم
ینی اون یه ومپایر بو؟ چقد مهربونه..دستشو گرفتمو کشیدم توی باغ...
ا.ت«میدونم الان باهم آشنا شدیم ولی مراسم امشبو چیکار کنیم؟
کوک«میپیچونیم.. نه نه.. عاقبتش بد میشه.. عمم
ا.ت«فهمیدمم..بیا یه کاری کنیم.. بگیم از قبل ما همو میشناختیم و من خیلی دلم میخاسته ک ومپایر شم... بعدم ما عاشق هم شدیم و میخواستیم باهم ازدواج کنیم پس از قبل مراسمو انجام دادیم.. چطوره؟
کوک«خوبه.. ولی جای زخما؟
ا.ت«از اونجایی ک من خیلی خیلی باهوشم.. یه داروی حساسیت زا هست.. اونو اگ بزنم ب جاییم انگار تیکه تیکه شده.. عام خوب من بهش بدجور حساسیت دارم ولی ارزششو داره میدونی ک..
کوک«الان ساعت..هشته... باید تا ساعت 11 اینجا باشیمااا
ا.ت«وقتی برگردیم ساعت 12 میشه.. چیکار کنیمم..عییی
کوک«عام..من اوکیش میکنم نگران نباش..
سریع کشوندمش سمت ماشینم و به سمت قصرمون راه افتادم..کوک نزاشت رانندگی کنم و خودش رانندگی میکرد.. من از عجله پامو ویبره میدادم..بعد 2 ساعت رسیدیم.. سریع رفتیم سمت باغ.. آخی آجومای قشنگم چقد خوبب اینجا رسیدگی کرده.. کوک هم فقط زل زده بود به دور و اطراف..
ا.ت«اهم.. اینجا باغ مخفیه منه..
سریع گیاهو پیدا کردم.. مفس عمیقی کشیدم و قسمت مایهایش رو زدم ب پام.. خیلی میسوخت و قرمز بود.. هیشکی نمیفهمید این واقعی نیست.. دقیقا شبیه دندون بود..
کوک«واو.. چه خوب درستش کردی
ا.ت«سریییع.. بدو بدو باید برگردیم..
«پرش زمانی ساعت 12»
تازه رسیده بودیمو بدو بدو داشتیم میرفتیم سمت جایی ک باید مراسم انجام میشد.. بعد اینکه در زدیم وارد شدیمو تعظیم کردیم.. مامانو بابا؟ اونام اینجا بودن؟
سانگ یی«کجا بودی ا.ت؟(عصبانی)
ا.ت«پ.. پدر.. م.. منو کوک.. یه.. جایی... بودیم
کانگ هی«کجا؟
ا.ت«مامان..آقای پادشاه و خانم ملکه.. ما.. باید یه چیزیو بگیم
و منی ک احساس میکردم بازیگرم دستای کوکو گرفتم.. یه چشمک بهش زدم ک فهمید
کوک«مادر.. پدر.. خانم و آقای کیم.. منو.. ا.ت.. عاشق همیم..
همه با تعجب نگامون میکردن
کوک«و.. ما.. بهم قول ازدواج دادیم.. بخاطر همین مراسمو از قبل انجام دادیم
میچا«پسرم چطور میتونم حرفتو باور کنم
کوک«با زخمای ا.ت
آروم جلو رفتمو زخمارو نشونشون دادم.. همشون باور کرده بودن و از این بابت خوشحال بودیم..
میچا«خیلی خوشحالم.. واقعا خوشحالم.. از این به بعد میتونید پیش هم بخابید.. توی اتاقی ک براتون آماده کردیم..
او شت.. اتاق مشترک؟
ا.ت«واقعا خوشحالم ک مارو قبول کردید..
ا.ت«بهتره بریم داخل.. یکم سرده
کوک«باشه..
وقتی داشتیم میرفتیم میچا رو دیدم.. وای نکنه بد برداشت کنه از دستامون؟ سریع دستمو کشیدم
میچا«عه عزیزم میبینم با جونگکوک آشنا شدی...خوب دیگه خیلی خوبه
ا.ت«ب.. بله... آشنا... شدم
ینی اون یه ومپایر بو؟ چقد مهربونه..دستشو گرفتمو کشیدم توی باغ...
ا.ت«میدونم الان باهم آشنا شدیم ولی مراسم امشبو چیکار کنیم؟
کوک«میپیچونیم.. نه نه.. عاقبتش بد میشه.. عمم
ا.ت«فهمیدمم..بیا یه کاری کنیم.. بگیم از قبل ما همو میشناختیم و من خیلی دلم میخاسته ک ومپایر شم... بعدم ما عاشق هم شدیم و میخواستیم باهم ازدواج کنیم پس از قبل مراسمو انجام دادیم.. چطوره؟
کوک«خوبه.. ولی جای زخما؟
ا.ت«از اونجایی ک من خیلی خیلی باهوشم.. یه داروی حساسیت زا هست.. اونو اگ بزنم ب جاییم انگار تیکه تیکه شده.. عام خوب من بهش بدجور حساسیت دارم ولی ارزششو داره میدونی ک..
کوک«الان ساعت..هشته... باید تا ساعت 11 اینجا باشیمااا
ا.ت«وقتی برگردیم ساعت 12 میشه.. چیکار کنیمم..عییی
کوک«عام..من اوکیش میکنم نگران نباش..
سریع کشوندمش سمت ماشینم و به سمت قصرمون راه افتادم..کوک نزاشت رانندگی کنم و خودش رانندگی میکرد.. من از عجله پامو ویبره میدادم..بعد 2 ساعت رسیدیم.. سریع رفتیم سمت باغ.. آخی آجومای قشنگم چقد خوبب اینجا رسیدگی کرده.. کوک هم فقط زل زده بود به دور و اطراف..
ا.ت«اهم.. اینجا باغ مخفیه منه..
سریع گیاهو پیدا کردم.. مفس عمیقی کشیدم و قسمت مایهایش رو زدم ب پام.. خیلی میسوخت و قرمز بود.. هیشکی نمیفهمید این واقعی نیست.. دقیقا شبیه دندون بود..
کوک«واو.. چه خوب درستش کردی
ا.ت«سریییع.. بدو بدو باید برگردیم..
«پرش زمانی ساعت 12»
تازه رسیده بودیمو بدو بدو داشتیم میرفتیم سمت جایی ک باید مراسم انجام میشد.. بعد اینکه در زدیم وارد شدیمو تعظیم کردیم.. مامانو بابا؟ اونام اینجا بودن؟
سانگ یی«کجا بودی ا.ت؟(عصبانی)
ا.ت«پ.. پدر.. م.. منو کوک.. یه.. جایی... بودیم
کانگ هی«کجا؟
ا.ت«مامان..آقای پادشاه و خانم ملکه.. ما.. باید یه چیزیو بگیم
و منی ک احساس میکردم بازیگرم دستای کوکو گرفتم.. یه چشمک بهش زدم ک فهمید
کوک«مادر.. پدر.. خانم و آقای کیم.. منو.. ا.ت.. عاشق همیم..
همه با تعجب نگامون میکردن
کوک«و.. ما.. بهم قول ازدواج دادیم.. بخاطر همین مراسمو از قبل انجام دادیم
میچا«پسرم چطور میتونم حرفتو باور کنم
کوک«با زخمای ا.ت
آروم جلو رفتمو زخمارو نشونشون دادم.. همشون باور کرده بودن و از این بابت خوشحال بودیم..
میچا«خیلی خوشحالم.. واقعا خوشحالم.. از این به بعد میتونید پیش هم بخابید.. توی اتاقی ک براتون آماده کردیم..
او شت.. اتاق مشترک؟
ا.ت«واقعا خوشحالم ک مارو قبول کردید..
۱۱.۴k
۰۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.