تاوان شباهتم £..... ..p10
.کوک : باشه
سرمو چرخوندم سمتش و به چشماش خیره شدم ..همیشه چشمایی کوکی واسم آرامش داشت ...آرمش خاصی ... مثل دریای آرامشبخش...بهم اطمینان میداد ...
تهیونگ : کوک مراقب خودت باش ، اصلا ... اصلا دوس ندارم از دس بدمت.. دیگه نمیتونم تحمل این یکی رو داشته باشم(بغض)
کوک لبخند آرومی زد و گف
کوک: هیچوقت تنهات نمیزارم ، همیشه اینجام و گوش به فرمان تو ، اون یا رو واست پیدا میکنم و میارم ، تو داداشمی ، تو از جون منی تهیونگ ،من برات جونمو میدم
اخمامو تو هم کشیدم و گفتم
تهیونگ : فقط واسم زنده بمون (اخم..بغض)
کوک : باشه پسر .. پاشو یه چیزی تنت کن(لبخند)
کوک از جاش پاشد و همچنان که کت شو درست میکرد گف
کوک : من میرم بند و بساط و جمع کنم
دستش و برد سمت دستگیره که بکشه ولی مکث کرد .......
کوک : ته بعد از اینکه انتقام گرفتی میخوای چیکار کنی ؟
رفتم تو عالمه افکارم .....
کوک : یعنی بعد اینکه پسره مرد ..با ا،ت چیکار میکنی
حرفای کوک دونه به دونه تو مغز ام تکرار میشد ....
من میخوام چیکار کنم باهاش ؟ سرمو انداختم پایین و با تمام درد هایی که داشتم با تمام نمیدونم هایی که مغز ام و درگیر خودشون کردهبودن گفتم
تهیونگ : نمیدونم کوک ..نمیدونم
کوک رفت....درو بست و رفت .... اما دروازه های افکار من و تازه باز کرده بود ... دوباره به مانیتور خیره شدم بیجون روی تخت بود رنگو رویی واسش نمونده بود موهای قهوه ایش رو صورتش شناور بودن
تهیونگ : من باهات چیکار کنم
برش زمانی به پنج ساعت بعد (شب شده)
ا،ت ویو
با بی صدایی و دردِ وحشتناکِ شکمم چشمامو باز کردم .همه جا سفید بود ... چشماموبا دستم مالیدم که دیدم دستم بدجوری درد میکنه آستین لباس مشکیه اون لعنتی رو دادم بالا و به دستم نگا کردم جای سوزن ! این دیگه چیه ؟ یعنی چیزی بهم تزریق کرده ؟ نکنه سمی چیزی باشه؟ نه ا،ت اگه اون میخواست منو بکشه همون اول این کارو میکرد ،اصلا چرا بهم صدمه نمیزنه ؟ چرا منو نمیکشه؟ چرا منو آورده اینجا(بغض)پاهامو تو خودم جمع کردم گوشه ی تخت به دیوار تکیه دادم گذاشتم اشکام بریزن ،اشکایی که هیچوقت از سر غرور ام نمیریختن ....قلبم تو سینه ام فشرده میشد و غم بسته بود... دلم خیلی درد میکرد... چشمام کلافه شده بودن از این همه سفیدی ... سرمو بین زانو هامو دستام گذاشتم و اشکام راهشونو پیدا کرده بودن.
ا،ت : خدایا خواهش میکنم ازت ..هق .. خو.خواهش میکنم ... من الان خیلی درد دارم (گریه)بهم یه راه نشون بده ( گریه)
شکمم بد تر از قبل درد کرد
ا،ت: آخ درد میکنه (گریه)
به شکمم نگا کردم که چشمم به شلوار ام افتاد....
لکه های خون !!....
نه این امکان نداره ... من تو این وضعیت نه ....
نههه
ا،ت : الان وقتش بود آخه (گریهی شدید)
چرا باید اینجوری بشه ....چرا
داشتم واسه خودم گریه میکردم که در با شتاب باز شد .............
دوباره اون عوضی اومد با لباس های سیاه که میدونستم برای کی سیاهه ...ولی این دفعه ... چشماش نگران بود ...یکم نفسنفس میزد ... چشماش اول قفل صورتم شده بود که رد نگاهش افتاد رو پایین تنه ام ... زود پاهو صاف کردم و انداختم پایین تا لکه های خونی رو نبینه ...با همون چشمای که سرد بود ولی الان مثل یخ آب شده بود و کم و بیش نگران بهم نگاه میکرد و لب زد
تهیونگ : چت شده ؟
اشکامو پاک کردمو سرمو انداختم پایین هیچی واسه گفتن نداشتم
تهیونگ : دِه لعنتی حرف بزن (یکم بلند و نگران)
از تن صداش تنم لرزید ..سوزش اشکام و حس میکردم ولی نزاشتم بریزن ولی بغض ام نتونستم قورت بدم
ا،ت: هی..هیچی نیس (بغض)
تهیونگ : خفه شو پس اون خون ها چیهههه (داد)
دیگه نتونستم تحمل کنم وبغض ام بدجوری شکست و با اشکام داد زدم
ا،ت: پر.یود شدم ..... پر.یودددددد (گریه و داد)
سرمو چرخوندم سمتش و به چشماش خیره شدم ..همیشه چشمایی کوکی واسم آرامش داشت ...آرمش خاصی ... مثل دریای آرامشبخش...بهم اطمینان میداد ...
تهیونگ : کوک مراقب خودت باش ، اصلا ... اصلا دوس ندارم از دس بدمت.. دیگه نمیتونم تحمل این یکی رو داشته باشم(بغض)
کوک لبخند آرومی زد و گف
کوک: هیچوقت تنهات نمیزارم ، همیشه اینجام و گوش به فرمان تو ، اون یا رو واست پیدا میکنم و میارم ، تو داداشمی ، تو از جون منی تهیونگ ،من برات جونمو میدم
اخمامو تو هم کشیدم و گفتم
تهیونگ : فقط واسم زنده بمون (اخم..بغض)
کوک : باشه پسر .. پاشو یه چیزی تنت کن(لبخند)
کوک از جاش پاشد و همچنان که کت شو درست میکرد گف
کوک : من میرم بند و بساط و جمع کنم
دستش و برد سمت دستگیره که بکشه ولی مکث کرد .......
کوک : ته بعد از اینکه انتقام گرفتی میخوای چیکار کنی ؟
رفتم تو عالمه افکارم .....
کوک : یعنی بعد اینکه پسره مرد ..با ا،ت چیکار میکنی
حرفای کوک دونه به دونه تو مغز ام تکرار میشد ....
من میخوام چیکار کنم باهاش ؟ سرمو انداختم پایین و با تمام درد هایی که داشتم با تمام نمیدونم هایی که مغز ام و درگیر خودشون کردهبودن گفتم
تهیونگ : نمیدونم کوک ..نمیدونم
کوک رفت....درو بست و رفت .... اما دروازه های افکار من و تازه باز کرده بود ... دوباره به مانیتور خیره شدم بیجون روی تخت بود رنگو رویی واسش نمونده بود موهای قهوه ایش رو صورتش شناور بودن
تهیونگ : من باهات چیکار کنم
برش زمانی به پنج ساعت بعد (شب شده)
ا،ت ویو
با بی صدایی و دردِ وحشتناکِ شکمم چشمامو باز کردم .همه جا سفید بود ... چشماموبا دستم مالیدم که دیدم دستم بدجوری درد میکنه آستین لباس مشکیه اون لعنتی رو دادم بالا و به دستم نگا کردم جای سوزن ! این دیگه چیه ؟ یعنی چیزی بهم تزریق کرده ؟ نکنه سمی چیزی باشه؟ نه ا،ت اگه اون میخواست منو بکشه همون اول این کارو میکرد ،اصلا چرا بهم صدمه نمیزنه ؟ چرا منو نمیکشه؟ چرا منو آورده اینجا(بغض)پاهامو تو خودم جمع کردم گوشه ی تخت به دیوار تکیه دادم گذاشتم اشکام بریزن ،اشکایی که هیچوقت از سر غرور ام نمیریختن ....قلبم تو سینه ام فشرده میشد و غم بسته بود... دلم خیلی درد میکرد... چشمام کلافه شده بودن از این همه سفیدی ... سرمو بین زانو هامو دستام گذاشتم و اشکام راهشونو پیدا کرده بودن.
ا،ت : خدایا خواهش میکنم ازت ..هق .. خو.خواهش میکنم ... من الان خیلی درد دارم (گریه)بهم یه راه نشون بده ( گریه)
شکمم بد تر از قبل درد کرد
ا،ت: آخ درد میکنه (گریه)
به شکمم نگا کردم که چشمم به شلوار ام افتاد....
لکه های خون !!....
نه این امکان نداره ... من تو این وضعیت نه ....
نههه
ا،ت : الان وقتش بود آخه (گریهی شدید)
چرا باید اینجوری بشه ....چرا
داشتم واسه خودم گریه میکردم که در با شتاب باز شد .............
دوباره اون عوضی اومد با لباس های سیاه که میدونستم برای کی سیاهه ...ولی این دفعه ... چشماش نگران بود ...یکم نفسنفس میزد ... چشماش اول قفل صورتم شده بود که رد نگاهش افتاد رو پایین تنه ام ... زود پاهو صاف کردم و انداختم پایین تا لکه های خونی رو نبینه ...با همون چشمای که سرد بود ولی الان مثل یخ آب شده بود و کم و بیش نگران بهم نگاه میکرد و لب زد
تهیونگ : چت شده ؟
اشکامو پاک کردمو سرمو انداختم پایین هیچی واسه گفتن نداشتم
تهیونگ : دِه لعنتی حرف بزن (یکم بلند و نگران)
از تن صداش تنم لرزید ..سوزش اشکام و حس میکردم ولی نزاشتم بریزن ولی بغض ام نتونستم قورت بدم
ا،ت: هی..هیچی نیس (بغض)
تهیونگ : خفه شو پس اون خون ها چیهههه (داد)
دیگه نتونستم تحمل کنم وبغض ام بدجوری شکست و با اشکام داد زدم
ا،ت: پر.یود شدم ..... پر.یودددددد (گریه و داد)
۸.۶k
۲۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.