*با اینکه شرطا نرسبده گذاشتم*
*با اینکه شرطا نرسبده گذاشتم*
"مافیای جذاب من"
پارت 26
ویو ا/ت
دیگه ساعت نزدیکای 11 شب بود شوگا نیومد بهش زنگ زدم گفت که میاد تا ساعت 11 ولی الان ساعت 11 هست ولی هنوز نیومده نگرانشم نمیدونم چیکار کنم..تو همین افکار بودم که صدای گلوله اومد بعد از دومین یدفعه شنا اومد داخل اتاق
سنا: ا..ا/ت خوبی؟*نگران*
ا/ت: اره چیشده صدای چی بود؟
سنا: ه..هیچی نگران نباش بیا باید از اینجا ببرمت
ا/ت: باشه
سریع رفتم پیش سنا رفتیم از پله ها بالا به سمت پشت بوم رفتیم منو از در اصتراری فرستاد
سنا: ا/ت سریع از اینجا برو
ا/ت: پس تو چی؟
سنا: من میام الان تو مهمی برو*داد*
ا/ت: اخه..
سنا: گفتم برو
داشتم میرفتم که صدای تیر اومد به پای سنا تیر زدن همین که برگشتم ببینم سنا خوبه یا نه که چند نفر اومدن سمتم بعدش سیاهی...
چشمامو باز کردم توی ی اتاق تاریک بودم هیچ کی اونجا نبود
ا/ت: کسی نیست؟*داد*
الکس: به به بالاخره خانم بیدار شدن
ا/ت: ت..تو اینجا چیکار میکنی؟
الکس: من تو اوردم پیش خودم از دست اون یونگی نجاتت دادم
ا/ت: مکس دهنتو ببند*داد*
الکس: اسم من دیگه مکس نیست الکس دختر عمو
ا/ت: چیمیگی یعنی چی اسم تو عوض کردی تا داداش من بجای تو عذاب بکشه*عصبی*
الکس: خب داداشت کشتش من نکشتم که
ا/ت: مکس زر نزن من خودم اون شب اونجا بودم..الانم عمرا باهات ازدواج کنم فهمیدی*داد*
الکس: امم حالا میبینی ولی اون روز یوری نجاتت داد ایندفعه کسی نیست نجاتت بده
ا/ت: اره اون اومد منو نجات بده ولی تو اونو کشتی اخر سر هم انداختی گردن داداشم شاید دلم نمیخواست با یونگی ازدواج کنم ولی هرچی هم که باشه ی تار موشو به کل هیکلت نمیدم..
الکس: نزار اون هم بفرستم پیش خواهرش
ا/ت: نمیتونی کاری کنی*داد*
الکس: میبینیم
ا/ت: سنا کجاست؟
الکس: یونگی اومد نجاتش داد تو رو ول کرد
ا/ت: نخیرم اینجوری نیست
الکس: چرا هست
ا/ت: نیست*داد*
الکس: باشه هرجور دوست داری فکر کن..
مکس رفت اسمشو تغییر داده تا بیان داداش منو بگیرن ولی فعلا شوگا گفته که باید بفهمه که قضیه چیه منم میخواستم سر فرصت بهش بگم..ولی هرجور شده الکس منو مجبور میکنه باهاش ازدواج کنم..امیدوارم بتونم از اینجا فرار کنم وگرنه دیگه هیچوقت رنگ خوشتبختی رو نمیبینم
شرطا
لایک:35
کامنت:35
"مافیای جذاب من"
پارت 26
ویو ا/ت
دیگه ساعت نزدیکای 11 شب بود شوگا نیومد بهش زنگ زدم گفت که میاد تا ساعت 11 ولی الان ساعت 11 هست ولی هنوز نیومده نگرانشم نمیدونم چیکار کنم..تو همین افکار بودم که صدای گلوله اومد بعد از دومین یدفعه شنا اومد داخل اتاق
سنا: ا..ا/ت خوبی؟*نگران*
ا/ت: اره چیشده صدای چی بود؟
سنا: ه..هیچی نگران نباش بیا باید از اینجا ببرمت
ا/ت: باشه
سریع رفتم پیش سنا رفتیم از پله ها بالا به سمت پشت بوم رفتیم منو از در اصتراری فرستاد
سنا: ا/ت سریع از اینجا برو
ا/ت: پس تو چی؟
سنا: من میام الان تو مهمی برو*داد*
ا/ت: اخه..
سنا: گفتم برو
داشتم میرفتم که صدای تیر اومد به پای سنا تیر زدن همین که برگشتم ببینم سنا خوبه یا نه که چند نفر اومدن سمتم بعدش سیاهی...
چشمامو باز کردم توی ی اتاق تاریک بودم هیچ کی اونجا نبود
ا/ت: کسی نیست؟*داد*
الکس: به به بالاخره خانم بیدار شدن
ا/ت: ت..تو اینجا چیکار میکنی؟
الکس: من تو اوردم پیش خودم از دست اون یونگی نجاتت دادم
ا/ت: مکس دهنتو ببند*داد*
الکس: اسم من دیگه مکس نیست الکس دختر عمو
ا/ت: چیمیگی یعنی چی اسم تو عوض کردی تا داداش من بجای تو عذاب بکشه*عصبی*
الکس: خب داداشت کشتش من نکشتم که
ا/ت: مکس زر نزن من خودم اون شب اونجا بودم..الانم عمرا باهات ازدواج کنم فهمیدی*داد*
الکس: امم حالا میبینی ولی اون روز یوری نجاتت داد ایندفعه کسی نیست نجاتت بده
ا/ت: اره اون اومد منو نجات بده ولی تو اونو کشتی اخر سر هم انداختی گردن داداشم شاید دلم نمیخواست با یونگی ازدواج کنم ولی هرچی هم که باشه ی تار موشو به کل هیکلت نمیدم..
الکس: نزار اون هم بفرستم پیش خواهرش
ا/ت: نمیتونی کاری کنی*داد*
الکس: میبینیم
ا/ت: سنا کجاست؟
الکس: یونگی اومد نجاتش داد تو رو ول کرد
ا/ت: نخیرم اینجوری نیست
الکس: چرا هست
ا/ت: نیست*داد*
الکس: باشه هرجور دوست داری فکر کن..
مکس رفت اسمشو تغییر داده تا بیان داداش منو بگیرن ولی فعلا شوگا گفته که باید بفهمه که قضیه چیه منم میخواستم سر فرصت بهش بگم..ولی هرجور شده الکس منو مجبور میکنه باهاش ازدواج کنم..امیدوارم بتونم از اینجا فرار کنم وگرنه دیگه هیچوقت رنگ خوشتبختی رو نمیبینم
شرطا
لایک:35
کامنت:35
۱۴.۰k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.