و پس مدت هاااا
و پس مدت هاااا
شرمنده که انققققدر طول کشید تا بزارم
لطفا حمایت کنید و نظر بدین وگرنه ممکنه دیگه ادامشو نزارم
پارت ۲۸ فیک عشق بی نهایت
نیارا از ناچاری کفشش رو دراورد و رفت داخل اب . لب و لوچه اش اویزون بود و همزمان با اینکه فحش میداد رفت سمت سهون که سهون گردنش رو گرفت و سرشو کرد تو اب . بعد پنج شیش ثانیه ولش کرد که نیارا سریع سرشو از اب اورد بیرون و نفس عمیقی کشید . با حرص به سهونی که داشت میخندید نگاه کرد . دستشو اورد بالا و زد پس کله ی سهون و همزمان با داد گفت
_این کارای چندش اور چیه میکنی؟؟؟
سهون دیگه نمیخندید ولی با این حرف نیارا خندش گرفت ولی سعی کرد جلوی خندشو بگیره که صدای عجیبی داد
نیارا_مرض...خوبه دو دقیقه پیش گفتم از خیس شدن بدم میاد...
سهون_راستشو بخوای...خیلی بهم مزه داد...
نیارا_اوه سهووووووونننننن...
سهون_چیه؟؟
نیارا_یعنی یه خونسردی داری ادم دلش میخواد پارت کنه...
سهون_رئیستمااا...
نیارا_رئیسم بیاد بره تو کوچم...
سهون_منو میگی؟؟؟
نیارا_ولم کن بابا...ببین...من اصلا دلم نمی خواذ که باهات بدرفتاری کنم همش تقصیر خودته...الانم میرم به کای درخواست دوستی میدم😏
سهون_تو غلط میکنی...بعدشم...مگه تو کای چی دیدی؟؟؟
نیارا_هر چیزی که تو نداری^^
سهون_نیارااااااا....
نیارا خندید و شروع کرد به دوییدن توی اب و سهونم دنبالش افتاد
***
روی زمین دراز کشیده بودن و به آسمون که تاریک بود نگاه میکردن . خیلی خسته بودن و منتظر بدون تا لباساشون خشک بشه . البته خوب لباس هاشون خشک شده بود . سهون همونطور که به آسمون نگاه میکرد گفت
سهون_نیارا...از چجور پسری خوشت میاد؟
نیارا_چرا اینو میپرسی؟
سهون_اگه میخوای جواب نده...همینجوری پرسیدم
نیارا_از هر پسری خوشم میاد که اخلاقا و رفتارای تورو نداشته باشه
سهون بلند شد و به دستش تکیه کرد و به نیارا نگاه کرد
سهون_مگه من چمه؟
نیارا_روانی...اعصاب خورد کنی...مرض زیاد داری...و غیره...
سهون_پووووووف...وقتی ب تو حرف میزنم به هیچ جا نمیرسم
بلند شد تا بره که نیارا هم پشت بندش بلند شد . داشتن میرفتن که چهارتا پسر که فکر میکردن خیلی قلدرن ولی در اصل هیچ پخی نبودن رفتن سمتشون . یکیشون گفت
_آخی...خلوت چطور بود؟
سهون_یاااا...حرف دهنتو بفهم
نیارا گوشه ی آستین سهون رو گرفت
نیارا_بیا بریم
یکیشون رفت سمت نیارا و موهاش رو گرفت دستش
_تو...خیلی خوشگلی...
سهون «یاااااا» بلندی گفت و دست پسره رو انداخت پایین
سهون_بار آخرت باشه بهش دست میزنی...اوکیه؟
پسره نیشخندی زد
_هه...بهش دست نزنم؟
نیارا خیلی ترسیده بود و کم مونده بود تا بزنه زیر گریه . پسره اومد دستشو بندازه دور گردن نیارا که سهون دستشو گرفت و با یه حرکت کاری کرد که پسره پرت شه روی زمین و از درد ناله کنه . سهون به پسره که روی زمین پخش شده بود گفت
سهون_من...راجب نیارا با هیشکی شوخی ندارم...
....
شرمنده که انققققدر طول کشید تا بزارم
لطفا حمایت کنید و نظر بدین وگرنه ممکنه دیگه ادامشو نزارم
پارت ۲۸ فیک عشق بی نهایت
نیارا از ناچاری کفشش رو دراورد و رفت داخل اب . لب و لوچه اش اویزون بود و همزمان با اینکه فحش میداد رفت سمت سهون که سهون گردنش رو گرفت و سرشو کرد تو اب . بعد پنج شیش ثانیه ولش کرد که نیارا سریع سرشو از اب اورد بیرون و نفس عمیقی کشید . با حرص به سهونی که داشت میخندید نگاه کرد . دستشو اورد بالا و زد پس کله ی سهون و همزمان با داد گفت
_این کارای چندش اور چیه میکنی؟؟؟
سهون دیگه نمیخندید ولی با این حرف نیارا خندش گرفت ولی سعی کرد جلوی خندشو بگیره که صدای عجیبی داد
نیارا_مرض...خوبه دو دقیقه پیش گفتم از خیس شدن بدم میاد...
سهون_راستشو بخوای...خیلی بهم مزه داد...
نیارا_اوه سهووووووونننننن...
سهون_چیه؟؟
نیارا_یعنی یه خونسردی داری ادم دلش میخواد پارت کنه...
سهون_رئیستمااا...
نیارا_رئیسم بیاد بره تو کوچم...
سهون_منو میگی؟؟؟
نیارا_ولم کن بابا...ببین...من اصلا دلم نمی خواذ که باهات بدرفتاری کنم همش تقصیر خودته...الانم میرم به کای درخواست دوستی میدم😏
سهون_تو غلط میکنی...بعدشم...مگه تو کای چی دیدی؟؟؟
نیارا_هر چیزی که تو نداری^^
سهون_نیارااااااا....
نیارا خندید و شروع کرد به دوییدن توی اب و سهونم دنبالش افتاد
***
روی زمین دراز کشیده بودن و به آسمون که تاریک بود نگاه میکردن . خیلی خسته بودن و منتظر بدون تا لباساشون خشک بشه . البته خوب لباس هاشون خشک شده بود . سهون همونطور که به آسمون نگاه میکرد گفت
سهون_نیارا...از چجور پسری خوشت میاد؟
نیارا_چرا اینو میپرسی؟
سهون_اگه میخوای جواب نده...همینجوری پرسیدم
نیارا_از هر پسری خوشم میاد که اخلاقا و رفتارای تورو نداشته باشه
سهون بلند شد و به دستش تکیه کرد و به نیارا نگاه کرد
سهون_مگه من چمه؟
نیارا_روانی...اعصاب خورد کنی...مرض زیاد داری...و غیره...
سهون_پووووووف...وقتی ب تو حرف میزنم به هیچ جا نمیرسم
بلند شد تا بره که نیارا هم پشت بندش بلند شد . داشتن میرفتن که چهارتا پسر که فکر میکردن خیلی قلدرن ولی در اصل هیچ پخی نبودن رفتن سمتشون . یکیشون گفت
_آخی...خلوت چطور بود؟
سهون_یاااا...حرف دهنتو بفهم
نیارا گوشه ی آستین سهون رو گرفت
نیارا_بیا بریم
یکیشون رفت سمت نیارا و موهاش رو گرفت دستش
_تو...خیلی خوشگلی...
سهون «یاااااا» بلندی گفت و دست پسره رو انداخت پایین
سهون_بار آخرت باشه بهش دست میزنی...اوکیه؟
پسره نیشخندی زد
_هه...بهش دست نزنم؟
نیارا خیلی ترسیده بود و کم مونده بود تا بزنه زیر گریه . پسره اومد دستشو بندازه دور گردن نیارا که سهون دستشو گرفت و با یه حرکت کاری کرد که پسره پرت شه روی زمین و از درد ناله کنه . سهون به پسره که روی زمین پخش شده بود گفت
سهون_من...راجب نیارا با هیشکی شوخی ندارم...
....
۱۹.۱k
۲۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.