فیک shadow of death پارت⁴⁴
لونا « خیلی آروم رفتم پشت واگن قطاری نقاب سیاه اونجا بود....من....من تاحالا صداشو نشنیده ام چطور برام آشناست....یهویی برگشت سمت من با دیدن صورتش رنگم پرید.....تو.... ا....این امکان نداره
نقاب سیاه « یهویی برگشتم و با دیدن لونا توی شک فرو رفتم...چشماش پر از اشک شده بود و با وحشت نگاهم میکرد....وقتی به خودم اومدم دیدم لونا داره فرار میکنه....نباید چهره منو میدید....پس رفتم دنبالش
لونا « عقب عقب اومدم و بی هدف از اونجا دور میشدم....افراد جیهوپ رو گم کرده بودم و حسابی ترسیده بودم....اونم اوفتاده دنبالم....ازش میترسیدم.....همون جور که میدویدم شماره تهیونگ رو گرفتم و با دیدن یه اتاقک کوچیک رفتم اونجا و در رو بستم....
تهیونگ « به محظ اینکه جیهوپ خبر داد افرادش لونا رو بردن حمله کردیم و چون انتظارش رو نداشتن زود شکست خوردن....داشتیم محموله ها رو جابه جا میکردیم که جیهوپ سراسیمه اومد
جیمین « تو مگه نباید لونا رو میرسوندی.....؟؟ چرا اینجایی هوپی
جیهوپ « جیمین لونا...... لونا نیستش
جیمین « ت.... تو.... چی گفتیییییی؟؟؟؟؟ یعنی چی نیست جیهوپ .... من اونو به تو سپردم....پیداششش کننننن زود باش
جیهوپ « باشه....اومدم برم که سوهون اومد و وضع آشفته ما رو دید و اونم به افرادش دستور داد دنبال لونا بگردن... که تلفن تهیونگ زنگ خورد و با اوفتادن اسم لونا جیمین سریع گوشی رو برداشت و گذاشت رو بلند گو
تهیونگ « الو... لونا کجاییی؟؟؟ میدونی چقدر....( با شنیدن صدای هق هق لونا نگرانی کل وجودم رو فرا گرفت.. .
جیهوپ « یه چیزی بگو دختر
لونا « هق... تروخدا نجاتم بدین.... نقاب سیاه دنبالمه.... اون... اون مادرمونه تهیونگ.... هقققق... همونی که جلوی چشم خودم خاکش کردن... من میترسم.... من نمیخوام اونو ببینم...هققققق
جیمین « ا... الان کجایی؟؟؟ گریه نکن لونا یه مشخصات بده.... زود باش.... وای لونا چیکار کنم از دست تو....
لونا « من... من توی یه اتاقک تلف...( با دیدن نقاب سیاه پشت در جیغی کشیدم و گوشیم از دستم اوفتاد...با ترس عقب رفتم و فقط صدای جیمین که داشت از پشت خط صدام میکرد توی مغزم اکو میشد.....
جیمین « با شنیدن صدای جیغ لونا فرو ریختن قلبم رو احساس کردم.....لونااااااااا....جواب بدههههههه لوناااااااااا
لونا « نقاب سیاه تلفنم رو برداشت و تماس رو قطع کرد...دست و پام از ترس یخ کرده بود و با وحشت نگاهش میکردم....نقاب روی صورتش نبود و نصف صورتش سوخته بود.....با لکنت گفتم « دیگه چی از جونم میخواهیییی...بگو مادر من نیستیییی...بگو دارم اشتباه میکنم...
نقاب سیاه « دخترم
لونا « به من نگو دخترم....هققق..من دختر تو نیستم....نشستم روی زمین و دستام رو روی سرم گذاشتم....اینقدر گریه کردم که نفهمیدم چی شد و چشمام سیاهی رفت....
نقاب سیاه « یهویی برگشتم و با دیدن لونا توی شک فرو رفتم...چشماش پر از اشک شده بود و با وحشت نگاهم میکرد....وقتی به خودم اومدم دیدم لونا داره فرار میکنه....نباید چهره منو میدید....پس رفتم دنبالش
لونا « عقب عقب اومدم و بی هدف از اونجا دور میشدم....افراد جیهوپ رو گم کرده بودم و حسابی ترسیده بودم....اونم اوفتاده دنبالم....ازش میترسیدم.....همون جور که میدویدم شماره تهیونگ رو گرفتم و با دیدن یه اتاقک کوچیک رفتم اونجا و در رو بستم....
تهیونگ « به محظ اینکه جیهوپ خبر داد افرادش لونا رو بردن حمله کردیم و چون انتظارش رو نداشتن زود شکست خوردن....داشتیم محموله ها رو جابه جا میکردیم که جیهوپ سراسیمه اومد
جیمین « تو مگه نباید لونا رو میرسوندی.....؟؟ چرا اینجایی هوپی
جیهوپ « جیمین لونا...... لونا نیستش
جیمین « ت.... تو.... چی گفتیییییی؟؟؟؟؟ یعنی چی نیست جیهوپ .... من اونو به تو سپردم....پیداششش کننننن زود باش
جیهوپ « باشه....اومدم برم که سوهون اومد و وضع آشفته ما رو دید و اونم به افرادش دستور داد دنبال لونا بگردن... که تلفن تهیونگ زنگ خورد و با اوفتادن اسم لونا جیمین سریع گوشی رو برداشت و گذاشت رو بلند گو
تهیونگ « الو... لونا کجاییی؟؟؟ میدونی چقدر....( با شنیدن صدای هق هق لونا نگرانی کل وجودم رو فرا گرفت.. .
جیهوپ « یه چیزی بگو دختر
لونا « هق... تروخدا نجاتم بدین.... نقاب سیاه دنبالمه.... اون... اون مادرمونه تهیونگ.... هقققق... همونی که جلوی چشم خودم خاکش کردن... من میترسم.... من نمیخوام اونو ببینم...هققققق
جیمین « ا... الان کجایی؟؟؟ گریه نکن لونا یه مشخصات بده.... زود باش.... وای لونا چیکار کنم از دست تو....
لونا « من... من توی یه اتاقک تلف...( با دیدن نقاب سیاه پشت در جیغی کشیدم و گوشیم از دستم اوفتاد...با ترس عقب رفتم و فقط صدای جیمین که داشت از پشت خط صدام میکرد توی مغزم اکو میشد.....
جیمین « با شنیدن صدای جیغ لونا فرو ریختن قلبم رو احساس کردم.....لونااااااااا....جواب بدههههههه لوناااااااااا
لونا « نقاب سیاه تلفنم رو برداشت و تماس رو قطع کرد...دست و پام از ترس یخ کرده بود و با وحشت نگاهش میکردم....نقاب روی صورتش نبود و نصف صورتش سوخته بود.....با لکنت گفتم « دیگه چی از جونم میخواهیییی...بگو مادر من نیستیییی...بگو دارم اشتباه میکنم...
نقاب سیاه « دخترم
لونا « به من نگو دخترم....هققق..من دختر تو نیستم....نشستم روی زمین و دستام رو روی سرم گذاشتم....اینقدر گریه کردم که نفهمیدم چی شد و چشمام سیاهی رفت....
۶۸.۸k
۲۶ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.