گس لایتر / پارت ۱۰۶
جونگکوک چشماشو تا آخرین حد ممکن از هم باز کرد... و در حالیکه با نگاه خشمگینش بایول رو به دلهره انداخته بود گفت: چی گفتی؟ یه بار دیگه تکرارش کن!...
بایول از ترس نگاهشو دزدید و به سمت دیگه نگاه کرد... جونگکوک با دست دیگش چونشو گرفت و به سمت خودش چرخوند و گفت: منو نگاه کن! حرفتو دوباره بگو!...
خانم جی وو از گوشه ی آشپزخونه بهشون نگاه میکرد... دلش میسوخت اما میترسید جلو بره...
مضطرب و نگران به بایول نگاه میکرد و چون حامله بود میترسید مشکلی براش پیش بیاد...
بایول همچنان بین دستای جونگکوک اسیر بود... جونگکوک دست بردار نبود...
بایول با لکنت حرفشو تکرار کرد بلکه جونگکوک رهاش کنه... چون استخون فکش از فشار انگشتای جونگکوک به درد اومده بود...
مچ دست ظریفش لای انگشتای بلند و قوی جونگکوک هیچ حرکتی نداشت...
-گف...گفتم... مگه چ...چیزی توی ... گوشیته که میترسی ببینم؟...
وقتی جملشو تموم کرد جونگکوک رهاش کرد...
بایول بلافاصله دستاشو روی صورتش گذاشت تا کمی با لمس کردن صورتش از دردش کم کنه...
جونگکوک گوشیشو توی هوا گرفت و گفت: این؟ به این مشکوک شدی؟ به سمتش گرفتش و گفت:
بیا... بگیر چک کن...
بایول با تردید گاهی به چشمای خشمگین جونگکوک و گاهی به گوشی توی دستش نگاه میکرد... شک داشت گوشیو بگیره یا نه... با خودش فکر کرد اگر اونو نگیره این شک توی دلش باقی میمونه... ولی اگر چک کنه و ببینه مشکلی نیست نهایتش عذرخواهی میکنه...
دستاشو لرزون به سمت جونگکوک برد... گوشی رو ازش گرفت...
جونگکوک ازش رو برگردوند و رفت روی مبل نشست... درسته که باهوش بود و میتونست هرطور که بخواد بایول رو فریب بده ولی از درون آروم نبود... درسته که چیزی توی گوشیش نداشت و خیالش راحت بود... اما خودش که از خیانتکار بودن خودش خبر داشت!...
بایول به تمام گوشی جونگکوک سرک کشید... ولی چیزی ندید...
درسته که بابت این رفتارش احساس شرمندگی میکرد اما خوشحال بود از اینکه جونگکوک خائن نیست...
جونگکوک وقتی دید بایول کارش با گوشی تموم شده پوزخندی زد و گفت: حالا مشکل دیگه ایم هست؟... اگر هست بگو تا برطرفش کنیم...
بایول همونطور که ایستاده بود اشکاشو با دستش پاک کرد و با صدای آروم... و طوری که جونگکوک بشنوه گفت: من دوست دارم... نمیتونم قهرتو تحمل کنم...
جونگکوک با شنیدن این جمله با خودش فک کرد: خب... دیگه نمایش کافیه پسر... نقشتو خوب بازی کردی! حالا دلشو بدست بیار... !
از جاش پاشد... با حفظ ظاهر پر ابهتش... چین ظریف بین ابروهاش... و نگاه غضبناکش به طرف بایول رفت... طوری که بایول اولش ترسید و فکر کرد دوباره قراره دعواش کنه...
پشت سرش ایستاد...
موهاشو از پشت گردنش کنار زد... و گردنشو نوازش کرد...
با صدای بم و رگه داری گفت: مگه من دوست ندارم؟
بایول از ترس نگاهشو دزدید و به سمت دیگه نگاه کرد... جونگکوک با دست دیگش چونشو گرفت و به سمت خودش چرخوند و گفت: منو نگاه کن! حرفتو دوباره بگو!...
خانم جی وو از گوشه ی آشپزخونه بهشون نگاه میکرد... دلش میسوخت اما میترسید جلو بره...
مضطرب و نگران به بایول نگاه میکرد و چون حامله بود میترسید مشکلی براش پیش بیاد...
بایول همچنان بین دستای جونگکوک اسیر بود... جونگکوک دست بردار نبود...
بایول با لکنت حرفشو تکرار کرد بلکه جونگکوک رهاش کنه... چون استخون فکش از فشار انگشتای جونگکوک به درد اومده بود...
مچ دست ظریفش لای انگشتای بلند و قوی جونگکوک هیچ حرکتی نداشت...
-گف...گفتم... مگه چ...چیزی توی ... گوشیته که میترسی ببینم؟...
وقتی جملشو تموم کرد جونگکوک رهاش کرد...
بایول بلافاصله دستاشو روی صورتش گذاشت تا کمی با لمس کردن صورتش از دردش کم کنه...
جونگکوک گوشیشو توی هوا گرفت و گفت: این؟ به این مشکوک شدی؟ به سمتش گرفتش و گفت:
بیا... بگیر چک کن...
بایول با تردید گاهی به چشمای خشمگین جونگکوک و گاهی به گوشی توی دستش نگاه میکرد... شک داشت گوشیو بگیره یا نه... با خودش فکر کرد اگر اونو نگیره این شک توی دلش باقی میمونه... ولی اگر چک کنه و ببینه مشکلی نیست نهایتش عذرخواهی میکنه...
دستاشو لرزون به سمت جونگکوک برد... گوشی رو ازش گرفت...
جونگکوک ازش رو برگردوند و رفت روی مبل نشست... درسته که باهوش بود و میتونست هرطور که بخواد بایول رو فریب بده ولی از درون آروم نبود... درسته که چیزی توی گوشیش نداشت و خیالش راحت بود... اما خودش که از خیانتکار بودن خودش خبر داشت!...
بایول به تمام گوشی جونگکوک سرک کشید... ولی چیزی ندید...
درسته که بابت این رفتارش احساس شرمندگی میکرد اما خوشحال بود از اینکه جونگکوک خائن نیست...
جونگکوک وقتی دید بایول کارش با گوشی تموم شده پوزخندی زد و گفت: حالا مشکل دیگه ایم هست؟... اگر هست بگو تا برطرفش کنیم...
بایول همونطور که ایستاده بود اشکاشو با دستش پاک کرد و با صدای آروم... و طوری که جونگکوک بشنوه گفت: من دوست دارم... نمیتونم قهرتو تحمل کنم...
جونگکوک با شنیدن این جمله با خودش فک کرد: خب... دیگه نمایش کافیه پسر... نقشتو خوب بازی کردی! حالا دلشو بدست بیار... !
از جاش پاشد... با حفظ ظاهر پر ابهتش... چین ظریف بین ابروهاش... و نگاه غضبناکش به طرف بایول رفت... طوری که بایول اولش ترسید و فکر کرد دوباره قراره دعواش کنه...
پشت سرش ایستاد...
موهاشو از پشت گردنش کنار زد... و گردنشو نوازش کرد...
با صدای بم و رگه داری گفت: مگه من دوست ندارم؟
۱۵.۲k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.