پارت 4
برادرم جین، چند ماهه که به چوسان رفته. من علاقه ی خیلی خاصی به برادرم دارم و الان خیلی دلتنگشم...
خونه ی نسبتا بزرگی داریم که امپراتور بهمون داده. همیشه برام سوال بود که چرا همیشه به من بیشتر اهمیت میداد ولی الان بحث این نیست... بحث اینه که امپراتور میخواند به جنگ برند. ما... ما هرچی تلاش کردیم بهشون بفهمونیم که این جنگ، غیر از باخت چیز دیگه ای نداره، گوش نکردند...
مادرم چندین سال پیش، وقتی که من به دنیا می اومدم، مرد. همیشه دوست داشتم که بفهمم مادرم چه شکلی بوده... من به پدرم رفتم یا مادرم؟
ویو کیم یونگ وو*پدر یونا*
ظاهرا ملکه از شدت استرسی که برای به جنگ رفتن امپراتور دارند، ضعیف شدند و کارشون به بیهوش شدن کشیده. امپراتور از من درخواست کرد تا به قصر برم و ملکه رو درمان کنم...
~ملکه... صدای منو میشنوید؟
=یونگ وو!
~پس صدامو میشنوید...
=یونگ وو... یونگ وو امپراتور به تو اعتماد خاصی داره... راضیش کن که نره... اصن دروغ بگو! بگو ملکه یه بیماری نادر گرفتند... فقط مانع رفتنش شو.
~ملکه متأسفم... من در این باره نمیتونم کاری بکنم... یه سری دارو براتون نوشتم که گیاه هاش رو باید توی کوهستان سیزو جمع آوری کنید. شما... الان دیگه میانسال هستید! این حجم از استرس برای سن شما مثل سم میمونه. لطفا کمتر اضطراب داشته باشید ملکه!
=الان بحث ما این نیست... من نمیخوام امپراتور به جنگ برند... چرا هیچکس درک نمیکنه که اگه ایشون برند دیگه سالم بر نمیگردند؟ یا اصن ممکنه دیگه بر نگردند!
~ملکه سعی میکنم حال شما رو درک کنم ولی امپراتور از تصمیمی که گرفتند پایین نمیاند! سعی کردن برای راضی کردنشون مثل آب در هاون کوبیدن میمونه... ملکه... ما تمام تلاشمون رو کردیم... ولی ایشون راضی نمیشن
ویو کیم سونگ جو*پدر تهیونگ یا همون امپراتور*
قراره فردا به جنگی بزرگ برم که تقریبا تموم کشور های همسایه توش شرکت میکنند... خیلی ها سعی میککند که منومتقاعد کنند که نرم ولی من باید به این جنگ برم و قدرت امپراتوری کره رو نشونشون بدم!... مطمئنم وقتی به جنگ برم، دیگه زنده بر نمیگردم پس تا میتونم، به همسرم و پسرم تهیونگ خوبی میکنم!
شنیدم دختر یونگ وو نقاش خوبیه... میخوام روز آخری که توی کشورم هستم، از خانوادم نقاشی بزرگی بکشه. تا به دیوار اتاق پذیرایی قصر، بزننش.
ویو یونا
پدر اومد خونه و بلافاصله اومد پیش من و بغلم کرد. منم متقابلا بغلش کردم که گفت:
~دختر خوشگلم امروز چه نقاشی هایی کشیده؟
+امروز تونستم یه فرشته بکشم پدر.
~خوبه... آفرین دخترم... استعداد نقاشیت به مادرت رفته... هــــعی روزگار... چقدر روزا روی بوم های جور وا جورش واسم نقاشی میکشید.
+پدر... ناراحت نباشید... مادر الان خیلی هم خوشحاله و مطمئن باش این تعریفای شما رو هم شنیده و خیلی ذوق کرده.
~اوهوم... راستی یونا
+جانم پدر؟
~امپراتور ازم خواسته تورو ببرم به قصر تا از خانوادش، در یه نمای قشنگ، نقاشی بکشی
+امپراتور؟ عا خیلی خب پدر... کی به قصر میرید؟
~امروز عصر... تو جیز هاتو از الان آماده کن. وقتی خورشید رو به غروب کردن بود، میریم.
خونه ی نسبتا بزرگی داریم که امپراتور بهمون داده. همیشه برام سوال بود که چرا همیشه به من بیشتر اهمیت میداد ولی الان بحث این نیست... بحث اینه که امپراتور میخواند به جنگ برند. ما... ما هرچی تلاش کردیم بهشون بفهمونیم که این جنگ، غیر از باخت چیز دیگه ای نداره، گوش نکردند...
مادرم چندین سال پیش، وقتی که من به دنیا می اومدم، مرد. همیشه دوست داشتم که بفهمم مادرم چه شکلی بوده... من به پدرم رفتم یا مادرم؟
ویو کیم یونگ وو*پدر یونا*
ظاهرا ملکه از شدت استرسی که برای به جنگ رفتن امپراتور دارند، ضعیف شدند و کارشون به بیهوش شدن کشیده. امپراتور از من درخواست کرد تا به قصر برم و ملکه رو درمان کنم...
~ملکه... صدای منو میشنوید؟
=یونگ وو!
~پس صدامو میشنوید...
=یونگ وو... یونگ وو امپراتور به تو اعتماد خاصی داره... راضیش کن که نره... اصن دروغ بگو! بگو ملکه یه بیماری نادر گرفتند... فقط مانع رفتنش شو.
~ملکه متأسفم... من در این باره نمیتونم کاری بکنم... یه سری دارو براتون نوشتم که گیاه هاش رو باید توی کوهستان سیزو جمع آوری کنید. شما... الان دیگه میانسال هستید! این حجم از استرس برای سن شما مثل سم میمونه. لطفا کمتر اضطراب داشته باشید ملکه!
=الان بحث ما این نیست... من نمیخوام امپراتور به جنگ برند... چرا هیچکس درک نمیکنه که اگه ایشون برند دیگه سالم بر نمیگردند؟ یا اصن ممکنه دیگه بر نگردند!
~ملکه سعی میکنم حال شما رو درک کنم ولی امپراتور از تصمیمی که گرفتند پایین نمیاند! سعی کردن برای راضی کردنشون مثل آب در هاون کوبیدن میمونه... ملکه... ما تمام تلاشمون رو کردیم... ولی ایشون راضی نمیشن
ویو کیم سونگ جو*پدر تهیونگ یا همون امپراتور*
قراره فردا به جنگی بزرگ برم که تقریبا تموم کشور های همسایه توش شرکت میکنند... خیلی ها سعی میککند که منومتقاعد کنند که نرم ولی من باید به این جنگ برم و قدرت امپراتوری کره رو نشونشون بدم!... مطمئنم وقتی به جنگ برم، دیگه زنده بر نمیگردم پس تا میتونم، به همسرم و پسرم تهیونگ خوبی میکنم!
شنیدم دختر یونگ وو نقاش خوبیه... میخوام روز آخری که توی کشورم هستم، از خانوادم نقاشی بزرگی بکشه. تا به دیوار اتاق پذیرایی قصر، بزننش.
ویو یونا
پدر اومد خونه و بلافاصله اومد پیش من و بغلم کرد. منم متقابلا بغلش کردم که گفت:
~دختر خوشگلم امروز چه نقاشی هایی کشیده؟
+امروز تونستم یه فرشته بکشم پدر.
~خوبه... آفرین دخترم... استعداد نقاشیت به مادرت رفته... هــــعی روزگار... چقدر روزا روی بوم های جور وا جورش واسم نقاشی میکشید.
+پدر... ناراحت نباشید... مادر الان خیلی هم خوشحاله و مطمئن باش این تعریفای شما رو هم شنیده و خیلی ذوق کرده.
~اوهوم... راستی یونا
+جانم پدر؟
~امپراتور ازم خواسته تورو ببرم به قصر تا از خانوادش، در یه نمای قشنگ، نقاشی بکشی
+امپراتور؟ عا خیلی خب پدر... کی به قصر میرید؟
~امروز عصر... تو جیز هاتو از الان آماده کن. وقتی خورشید رو به غروب کردن بود، میریم.
۷.۸k
۲۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.