با تو حکایتی دگر این دل ما به سر کند
با تو حکایتی دگر این دل ما به سر کند
شب سیاه قصه را هوای تو سحر کند
باور ما نمیشود در سر ما نمیرود
از گذر سینه ی ما یار دگر گذر کند
شکوه بسی شنیده ام از دل درد کشیده ام
کور شوم جز تو اگر زمزمه ای دگر کند
چاره ی کار ما تویی یاور و یار ما تویی
توبه نمیکند اثر مرگ مگر اثر کند
مجرم آزاده منم تن به جزا داده منم
قاضی درگاه تویی حکم سحرگاه تویی
مقصد و مقصودم تویی عشقم و معبودم تویی
از تو حذر نمیکنم سایه مگر سفر کند
شب سیاه قصه را هوای تو سحر کند
باور ما نمیشود در سر ما نمیرود
از گذر سینه ی ما یار دگر گذر کند
شکوه بسی شنیده ام از دل درد کشیده ام
کور شوم جز تو اگر زمزمه ای دگر کند
چاره ی کار ما تویی یاور و یار ما تویی
توبه نمیکند اثر مرگ مگر اثر کند
مجرم آزاده منم تن به جزا داده منم
قاضی درگاه تویی حکم سحرگاه تویی
مقصد و مقصودم تویی عشقم و معبودم تویی
از تو حذر نمیکنم سایه مگر سفر کند
۳.۹k
۱۱ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.