بی رحم تر از همه/پارت ۱۳۰
اسلایدها: آپارتمانی که تهیونگ به هانا داده...
از زبان هایون:
بعد از خوردن شام میخواستیم برگردیم؛ هانا ماشین نداشت برای همین گفتم: هانا صبر کن با ماشین خودم میرسونمت
که تهیونگ گفت: آخر شبه....خودمم میام بعد باهم برمیگردیم
هایون: باشه....
از زبان هانا:
ناراحت شدم که دارم میرم چون نمیدونستم دیگه بهانه ای دارم جونگکوک رو ببینم یا نه چون ازش خوشم اومده بود گرچه سعی میکردم زیاد جلب توجه نکنم... اما اون غد و مغرور بود درسته آدم پر انرژی ای بود ولی به اطرافش توجهی نمیکرد و بیشتر با پسرا حرف میزد...
ازبان جونگکوک:
توی ماشین با جیمین برمیگشتم... جیمین بهم گفت: جونگکوکا یه چیزی رو متوجه شدی؟
جونگکوک: چیو متوجه بشم هیونگ؟
جیمین: اینکه هانا گاهی بهت نگاه میکرد
جونگکوک: خواهر هایون؟ نه متوجه نشدم... جیمین شی تو خیلی خوب این چیزا رو میفهمی
جیمین: دختر خوشگلیه بنظرم یکم بهش توجه کن شاید خوشت اومد
جونگکوک: آههه من تازه خلاص شدم فعلا ظرفیتشو ندارم
جیمین: اتفاقا خوبه... حالتو خوب میکنه... این دفعه مثل دفعه قبل نیست اونم ظاهرا از تو خوشش اومد... بهش فک کن
جونگکوک:در موردش فک میکنم... دربارش حرف نزن لطفا...
اینو گفتم جیمین خندید و گفت: تو همیشه خجالتی میمونی هرچقدم پنهونش کنی...
از زبان هانا:
تهیونگ و هایون منو رسوندن خونه؛ از این آپارتمان تهیونگ خیلی خوشم میومد چون بزرگ و شیک بود و توی یکی از جاهای خیلی خوب سئول بود... تمام وسایلش شیک و مدرن بود... ویوی خیلی خوبی به بیرون داشت... خلاصه که عاشقش بودم و زندگی توش خیلی لذت بخش بود...
از زبان ات:
منو شوگا به اتاقمون رفتیم که بخوابیم...
جلوی آینه داشتم آرایشمو پاک میکردم...شوگا اومد کنارم روی پاف نشست و بهم نگاه میکرد... همونطور که داشتم رژ لبمو پاک میکردم به شوگا گفتم: ازت بابت امشب ممنونم... هیچوقت اینطوری دور هم جمع نشده بودیم...
شوگا دستشو آورد موهامو انداخت پشت گوشم و گفت: پس دوست داشتی؟
ات: اوهوم
شوگا: ولی نمیدونم چقد دیگه باید از این کارا برات بکنم که اشتباهات گذشتم جبران بشه...
وقتی شوگا اینطوری گفت برگشتم به طرفش و دستشو گرفتم؛ گفتم:منم تو گذشته بی تقصیر نبودم... هرچی بود گذشت بهش فکر نکن
شوگا: در اینکه تو انقد مهربونی که میتونی منو ببخشی شکی نیست ولی دل خودم آروم نمیگیره اگه حداقل برای جبران کارام تلاش نکنم...
خودمو به شوگا نزدیک کردم دستامو انداختم دور گردنش و سرمو گذاشتم رو شونش و گفتم: من کنارت حالم خوبه... چیزی که ناراحتم میکنه گذشته نیست!! از آینده ی مبهممون میترسم...
شوگا دستشو آورد و موهامو نوازش کرد و گفت: چرا میترسی وقتی من کنارتم؟ مگه نمیگی حالت خوبه؟
ات: میدونم که متوجه منظورم شدی... میترسم از دستت بدم...
بعدشم از شوگا جدا شدم و صورتشو گرفتم بین دوتا دستام و گفتم: من دلم میخواد تا آخر عمرم وقتی شبا میخوابم آخرین صورتی که میبینم صورت تو باشه و صبح که بیدار میشم چشمامم تو چشمای تو باز بشه... من دلم میخواد بچه داشته باشیم... نه اینکه همش با ترس از این زندگی کنم که فردا اوضاع خوب پیش میره یا نه...
شوگا دستشو بلند کرد و گذاشت رو دستام... لبخند نمیزد... نگاهش محزون بود...گفت: من تلاش میکنم درستش کنم اما همیشه همه چی تحت کنترل نیست... نمیخوام بهت قول دروغ بدم... اما دارم سعیمو میکنم... بهم فرصت بده... باشه؟
ات: هرچقد که بخوای.... باشه...
شوگا بلند شد و گفت: خب حالا بریم بخوابیم ...
از زبان هایون:
بعد از خوردن شام میخواستیم برگردیم؛ هانا ماشین نداشت برای همین گفتم: هانا صبر کن با ماشین خودم میرسونمت
که تهیونگ گفت: آخر شبه....خودمم میام بعد باهم برمیگردیم
هایون: باشه....
از زبان هانا:
ناراحت شدم که دارم میرم چون نمیدونستم دیگه بهانه ای دارم جونگکوک رو ببینم یا نه چون ازش خوشم اومده بود گرچه سعی میکردم زیاد جلب توجه نکنم... اما اون غد و مغرور بود درسته آدم پر انرژی ای بود ولی به اطرافش توجهی نمیکرد و بیشتر با پسرا حرف میزد...
ازبان جونگکوک:
توی ماشین با جیمین برمیگشتم... جیمین بهم گفت: جونگکوکا یه چیزی رو متوجه شدی؟
جونگکوک: چیو متوجه بشم هیونگ؟
جیمین: اینکه هانا گاهی بهت نگاه میکرد
جونگکوک: خواهر هایون؟ نه متوجه نشدم... جیمین شی تو خیلی خوب این چیزا رو میفهمی
جیمین: دختر خوشگلیه بنظرم یکم بهش توجه کن شاید خوشت اومد
جونگکوک: آههه من تازه خلاص شدم فعلا ظرفیتشو ندارم
جیمین: اتفاقا خوبه... حالتو خوب میکنه... این دفعه مثل دفعه قبل نیست اونم ظاهرا از تو خوشش اومد... بهش فک کن
جونگکوک:در موردش فک میکنم... دربارش حرف نزن لطفا...
اینو گفتم جیمین خندید و گفت: تو همیشه خجالتی میمونی هرچقدم پنهونش کنی...
از زبان هانا:
تهیونگ و هایون منو رسوندن خونه؛ از این آپارتمان تهیونگ خیلی خوشم میومد چون بزرگ و شیک بود و توی یکی از جاهای خیلی خوب سئول بود... تمام وسایلش شیک و مدرن بود... ویوی خیلی خوبی به بیرون داشت... خلاصه که عاشقش بودم و زندگی توش خیلی لذت بخش بود...
از زبان ات:
منو شوگا به اتاقمون رفتیم که بخوابیم...
جلوی آینه داشتم آرایشمو پاک میکردم...شوگا اومد کنارم روی پاف نشست و بهم نگاه میکرد... همونطور که داشتم رژ لبمو پاک میکردم به شوگا گفتم: ازت بابت امشب ممنونم... هیچوقت اینطوری دور هم جمع نشده بودیم...
شوگا دستشو آورد موهامو انداخت پشت گوشم و گفت: پس دوست داشتی؟
ات: اوهوم
شوگا: ولی نمیدونم چقد دیگه باید از این کارا برات بکنم که اشتباهات گذشتم جبران بشه...
وقتی شوگا اینطوری گفت برگشتم به طرفش و دستشو گرفتم؛ گفتم:منم تو گذشته بی تقصیر نبودم... هرچی بود گذشت بهش فکر نکن
شوگا: در اینکه تو انقد مهربونی که میتونی منو ببخشی شکی نیست ولی دل خودم آروم نمیگیره اگه حداقل برای جبران کارام تلاش نکنم...
خودمو به شوگا نزدیک کردم دستامو انداختم دور گردنش و سرمو گذاشتم رو شونش و گفتم: من کنارت حالم خوبه... چیزی که ناراحتم میکنه گذشته نیست!! از آینده ی مبهممون میترسم...
شوگا دستشو آورد و موهامو نوازش کرد و گفت: چرا میترسی وقتی من کنارتم؟ مگه نمیگی حالت خوبه؟
ات: میدونم که متوجه منظورم شدی... میترسم از دستت بدم...
بعدشم از شوگا جدا شدم و صورتشو گرفتم بین دوتا دستام و گفتم: من دلم میخواد تا آخر عمرم وقتی شبا میخوابم آخرین صورتی که میبینم صورت تو باشه و صبح که بیدار میشم چشمامم تو چشمای تو باز بشه... من دلم میخواد بچه داشته باشیم... نه اینکه همش با ترس از این زندگی کنم که فردا اوضاع خوب پیش میره یا نه...
شوگا دستشو بلند کرد و گذاشت رو دستام... لبخند نمیزد... نگاهش محزون بود...گفت: من تلاش میکنم درستش کنم اما همیشه همه چی تحت کنترل نیست... نمیخوام بهت قول دروغ بدم... اما دارم سعیمو میکنم... بهم فرصت بده... باشه؟
ات: هرچقد که بخوای.... باشه...
شوگا بلند شد و گفت: خب حالا بریم بخوابیم ...
۱۳.۳k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.