پارت ۵^ ^
و هلن تعجب کرد
هلن: دوقلو یک دختر و یک پسر
تهیونگ: آخیش با یکیشون دوست میشم با یکیشون ازدواج میکنم😁😁
الکس: تو خوبی😒
تهیونگ: معلومه من خوبم😌😌تازه خوشتیپم هستم😎😎
جشن بالاخره تمام شد اما این دو پسر تازه جنگشون آغاز شد
ولی هوا هنوز آفتابی هیچ وقت هوا برای برای همیشه آفتابی نمی مونه
زندگی همه همینه گاهی وقتا انقدر خوب پیش میره ولی یک دفعه یک اتفاقی می افته که همچی خراب میشه مثل آرامش قبل طوفان آیا تو این داستان ممکن همچین اتفاق بی افته کسی چه می دونه؟!
پسرک روزها رو می شمرد که کی دخترک و پسرک خاله هلنش بدنیا میان
اما او منتظر این بود که دخترک خاله هلنش زودتر بدنیا بیاد
دستان کوچکش روی شکم ۵ ماه خاله هلنه اش میکشید و حرکات و ضربه های معشوقش و دوستش را حس میکرد صورتش رو برد جلو شکم خاله هلنه اش و آرام گفت عاشقتم دختر کوچولو
یک دفعه جنین لگدی به شکم مادرش زد
هلن: آخ
مادر تیهونگ: چیزی شده خوبی؟
هلن: آره خوبم
پسرک برای یک لحظه نگران شد خیلی عجیب نه؟! یک پسرک ۶ ساله عاشق دختری بشه که حتی بدنیا اومده
ولی عشق هرچیز غیر ممکن و ممکن می کنه هچ وقت قابل پیش بینی نیست
خاله هلنش رفت بعد از مدتی
بعد از چند ساعت خانواده کیم دور هم جمع شدن برای صرف شام
که خانم رونا مادر تهیونگ سر شام شروع به صحبت کرد
رونا: خوب کارخونه چه خبره؟
آقای کیم: اوضاع کارخونه تازگی ها داره بد پیش میره نمی دونم چرا امروز ۲۵ درصد سهام سعود کرد
رونا: کارخونه دیگه بالا پایین داره امیدوارم درست بشه
آقای کیم: امیدوارم
تهیونگ : مامان
رونا: جانم
تهیونگ: اسم دختر خاله هلن می دونی چی؟
رونا: نه هنوز عزیزم هنوز انتخاب نکردن
تهیونگ: بله ممنون
بعد از شام پسرک رفتم دست و صورتش شست مسواک زد رفتم بخوابه
توی این فکر بود چطوری همیشه کنار دختر خاله هلنش باشه اون نمی تونه تا وقتی بزرگ نشده ازدواج کنه جالب نه ؟! یک پسر بچه انقدر غرق عشق باشه گاهی وقتا بچه ها حتی از خود ماها باهوش ترن ولی گفتم که عشق هرچیز غیر ممکن و ممکن می کنه هچ وقت قابل پیش بینی نیست
پسرک غرق خواب بود که صدای مادرش شنید صداش می کرد که گفت ....
لطفا حمایت کنید🥺❤
هلن: دوقلو یک دختر و یک پسر
تهیونگ: آخیش با یکیشون دوست میشم با یکیشون ازدواج میکنم😁😁
الکس: تو خوبی😒
تهیونگ: معلومه من خوبم😌😌تازه خوشتیپم هستم😎😎
جشن بالاخره تمام شد اما این دو پسر تازه جنگشون آغاز شد
ولی هوا هنوز آفتابی هیچ وقت هوا برای برای همیشه آفتابی نمی مونه
زندگی همه همینه گاهی وقتا انقدر خوب پیش میره ولی یک دفعه یک اتفاقی می افته که همچی خراب میشه مثل آرامش قبل طوفان آیا تو این داستان ممکن همچین اتفاق بی افته کسی چه می دونه؟!
پسرک روزها رو می شمرد که کی دخترک و پسرک خاله هلنش بدنیا میان
اما او منتظر این بود که دخترک خاله هلنش زودتر بدنیا بیاد
دستان کوچکش روی شکم ۵ ماه خاله هلنه اش میکشید و حرکات و ضربه های معشوقش و دوستش را حس میکرد صورتش رو برد جلو شکم خاله هلنه اش و آرام گفت عاشقتم دختر کوچولو
یک دفعه جنین لگدی به شکم مادرش زد
هلن: آخ
مادر تیهونگ: چیزی شده خوبی؟
هلن: آره خوبم
پسرک برای یک لحظه نگران شد خیلی عجیب نه؟! یک پسرک ۶ ساله عاشق دختری بشه که حتی بدنیا اومده
ولی عشق هرچیز غیر ممکن و ممکن می کنه هچ وقت قابل پیش بینی نیست
خاله هلنش رفت بعد از مدتی
بعد از چند ساعت خانواده کیم دور هم جمع شدن برای صرف شام
که خانم رونا مادر تهیونگ سر شام شروع به صحبت کرد
رونا: خوب کارخونه چه خبره؟
آقای کیم: اوضاع کارخونه تازگی ها داره بد پیش میره نمی دونم چرا امروز ۲۵ درصد سهام سعود کرد
رونا: کارخونه دیگه بالا پایین داره امیدوارم درست بشه
آقای کیم: امیدوارم
تهیونگ : مامان
رونا: جانم
تهیونگ: اسم دختر خاله هلن می دونی چی؟
رونا: نه هنوز عزیزم هنوز انتخاب نکردن
تهیونگ: بله ممنون
بعد از شام پسرک رفتم دست و صورتش شست مسواک زد رفتم بخوابه
توی این فکر بود چطوری همیشه کنار دختر خاله هلنش باشه اون نمی تونه تا وقتی بزرگ نشده ازدواج کنه جالب نه ؟! یک پسر بچه انقدر غرق عشق باشه گاهی وقتا بچه ها حتی از خود ماها باهوش ترن ولی گفتم که عشق هرچیز غیر ممکن و ممکن می کنه هچ وقت قابل پیش بینی نیست
پسرک غرق خواب بود که صدای مادرش شنید صداش می کرد که گفت ....
لطفا حمایت کنید🥺❤
۸۷.۴k
۳۰ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.