پارت 7
پارت 7
یونجون:بذار غذامو بخورم!!سوبین لبخند کوچکی به قیافه ی کیوت یونجون زد و گذاشت یونجون از غذایش لذت ببرد... شب بود، هر دو قصد خواب کردند، پس به اتاق رفتند و روی تخت دراز کشیدند، به ثانیه نکشید که یونجون خوابش برد، اما فکر سوبین مشغول بود. مشغول اینده، میدانست که بالاخره قرار است به سرزمین پری ها/فرشته ها برگردد و ماندنش کنار یونجون ابدی نیست، این افکار ازارش میداد، چون میدانست اگر یونجون را ترک کند یونجون دوباره افسرده خواهد شد و از همه بدتر از سوبین برای ترک کردنش متنفر خواهد شد... از ان زمان میترسید، اما هیچ چاره پیدا نمیکرد.. جز.. یک چاره...
صبح روز بعد
یونجون از خواب بلند شد و سوبین را در کنارش دید که مثل یک بچه کوچولو در خودش جمع شده... کمی خیره به سوبین شد و بعد بلند شد و به طرف دستشویی رفت... بعد به طرف اشپزخانه رفت و تصمیم گرفت صبحانه
اماده کنه
یونجون:بذار غذامو بخورم!!سوبین لبخند کوچکی به قیافه ی کیوت یونجون زد و گذاشت یونجون از غذایش لذت ببرد... شب بود، هر دو قصد خواب کردند، پس به اتاق رفتند و روی تخت دراز کشیدند، به ثانیه نکشید که یونجون خوابش برد، اما فکر سوبین مشغول بود. مشغول اینده، میدانست که بالاخره قرار است به سرزمین پری ها/فرشته ها برگردد و ماندنش کنار یونجون ابدی نیست، این افکار ازارش میداد، چون میدانست اگر یونجون را ترک کند یونجون دوباره افسرده خواهد شد و از همه بدتر از سوبین برای ترک کردنش متنفر خواهد شد... از ان زمان میترسید، اما هیچ چاره پیدا نمیکرد.. جز.. یک چاره...
صبح روز بعد
یونجون از خواب بلند شد و سوبین را در کنارش دید که مثل یک بچه کوچولو در خودش جمع شده... کمی خیره به سوبین شد و بعد بلند شد و به طرف دستشویی رفت... بعد به طرف اشپزخانه رفت و تصمیم گرفت صبحانه
اماده کنه
۲.۲k
۰۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.