نیش شیرین part۲
ادامه
دو تا کاسه پر از رامن رو گذاشت رو میز و نشست روبهروم و شروع به خوردن کرد!
خیلی آروم به نظر میاومد... انگار نه انگار که دیشب نزدیک بود به دستش بمیرم!
لبخندی زدم و کمی از رامن رو خوردم و گفتم:" خوشمزس... ممنونم"
+ همشو بخور!
رفتارش سرد بود ولی صورت جذابی داشت و میشه گفت به روز بود، پیرسینگ داشت، تتو داشت، و حتی لوازم خونه مدرن بودن!
_ جونگکوک شی؟
+بگو...
_ بعد از خوردن صبحانه با هم تمیز کاری میکنیم؟
+ اگه نمیخواستم کمکت کنم و کار کنم نمیگفتم که با هم تمیزکاری کنیم! باشه؟ پس دیگه ساکت باش.
_ چشم...
سریع آخرین رشته رو هم خوردم و بلند شدم و گفتم:" حالا که خودت دلت میخواد پس پاشو که وقت نداریم! "
جونگکوک زل زد بهم و با چشمهای درشت شده از تعجب بهم نگاه کرد.
+ دخترهی گستاخ!
لبخند کوتاهی زدم و گفتم:"ببخشید."
بلند شد و ظرفها رو گذاشت داخل ظرفشویی و گفت:"بیا بریم لوازم لازم رو بیاریم... باید لوسترها و شیشههای پنجرهها رو تمیز کنیم و بعد تی و جارو بکشیم!"
_ اوه چشم حتما!
دنبال جونگکوک به راه افتادم و با هم وسایل مورد نیاز تمیزکاری رو دم دست آوردیم.
نگاهی کلی به داخل خونه انداختم، خیلی بزرگ و زیبا بود، مثل سالن قصرهای مجلل توی فیلمها!
گفتم: "لوسترها و پنجره ها با من."
+ جارو رو هم من میکشم...
_ عااا حتما...!
نردبون رو گذاشتم زیر اولین لوستر و رفتم بالا و تمیزش کردم.
داشتم پایین میومدم که یهو نردبون تکون خورد و من هول شدم و تعادلم رو از دست دادم و افتادم، ولی روی زمین نیافتادم، بله از قضا بغل جونگکوک افتادم!
+ دست و پا چلفتی!
_ ب... ببخشید نردبون تکون خورد دیگه تکرار نمیشه...
+ هیع... بیخیال... من که بیکارم... بزار برات نردبون رو نگه دارم.
_ مرسی... متاسفم!
لوسترها و پنجرهها رو با کمک جونگکوک تمیز کردم و بعد با هم زمین تالار رو تی و جارو کشیدیم!
کارمون تقریبا نزدیکهای شام تموم شد. یادم اومد که ناهار نخوردیم ولی ترجیح دادم نگم تا عصبانی نشه.
خمیازهای کشیدم و گفتم:"برای شام چیکار کنم؟"
+ آشپزی...
_ منظورم اینه که چی درست کنم؟ سوپ دوست داری؟
+حتما من عاشق رامن و سوپم!
_چشم الان درست میکنم...
رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن سوپ شدم که یهو دستم رو بریدم!
ترسیدم که نکنه الان همه جا رو کثیف کنم پس دنبال یک پارچه گشتم که یهو جونگکوک اومد داخل آشپزخونه!
ترسیدم و گفتم: " چیزی نشده... خودم.. خودم درستش... می... میکنم!"
+نترس... با پارچه نمیشه ببندیش! کمکت میکنم.
از زیر کابینت جعبهای بیرون آورد و مشغول نگاه کردن به بریدگی شد.
دیدم که چشمهاش قرمز شده ولی اصلا خطرناک به نظر نمیاومد!
دستم رو باند پیچی کرد و گفت:"بوی خونت تا اتاقم اومد! مراقب باش..."
_ چشم!
+سوپ!
_ واییی یادم رفت... تقریبا آمادهس!
+خوبه...
سراغ سوپ رفتم و زیرش رو کم کردم.
جونگکوک گفت:" تا سوپ آماده میشه میخوام قوانین رو بهت بگم! به هیچ وجه تو اتاقم نیا... حتی اگه صدایی شنیدی یا حالت بد بود نیا... چون جونت به خطر میافته، اوکی؟"
_وقتی نیستید چطور؟
+نمیخوام به هیچ وجه نزدیک اون اتاق بشی! افتاد؟!
_ بله فهمیدم!
+خوبه! قانون دوم اینه که وقتی میری خرید با هیچکس حرف نمیزنی!
_ چ...چرا؟..
+همین که گفتم!
_چشم...
+قانون سوم و آخر هم اینه که هرگز سعی نکنی فرار کنی، خون تو از الان متعلق به منه!
یاد دیشب افتادم، تلخندی زدم و گفتم:" خودت گفتی که کسی منتظرم نیست... پس چرا باید بخوام فرار کنم؟ من کسی رو ندارم..."
جونگکوک به من که بغض کرده بودم خیره شد و گفت:" باز هم لازم دونستم بهت یادآوریش کنم!"
_ خیلی ممنونم که بهم یا آوری کردی تنها بودنم رو!
رفتم سراغ سوپ و توی کاسه ریختمشون، جونگکوک هم نشست پشت میز و من در حالی که پشتم بهش بود و بغض به گلوم فشار می آورد یاد مامانم افتادم، دلم برای لالاییهاش و نوازش هاش تنگ شده بود... خب از نظرم این عادیه وقتی احساس تنهایی میکنی دلت برای عزیزترین شخص زندگیت تنگ میشه و من هم مستثنی بقیه نیستم قطعا...
تو ذهن خودم غرق شده بودم که اومد کنارم ایستاد!
متوجه شدم که حس عذاب وجدان شایدم نگرانی؟ راجبم پیدا کرده بنابراین گفتم:
"مقصر بدبختی هام تونیستی...!"
+میدونم ولی...
_ مهم نیست... عادت دارم!
جونگکوک کاسهی خودش رو گرفت و رفت نشست و بهم اشاره کرد که بشینم و بخورم.
هیچ حرفی نزدیم.
سوپ رو که خوردیم جونگکوک گفت:" بابت امروز ممنونم! میتونی بری استراحت کنی"
_چشم ممنون...!
جونگکوک با عجله بیرون رفت و من هم بیهیچ حرفی رفتم تو اتاقم و روی تخت ولو شدم.
جونگکوک... اون خشن و وحشی به نظر نمیاد. اون مثل انسانها حس نگرانی و عذاب وجدان رو درک میکنه!
و با این افکاری که از ناکجا آباد مغزم میومد و از شدت خستگی اونروز به خواب رفتم...!
....
دو تا کاسه پر از رامن رو گذاشت رو میز و نشست روبهروم و شروع به خوردن کرد!
خیلی آروم به نظر میاومد... انگار نه انگار که دیشب نزدیک بود به دستش بمیرم!
لبخندی زدم و کمی از رامن رو خوردم و گفتم:" خوشمزس... ممنونم"
+ همشو بخور!
رفتارش سرد بود ولی صورت جذابی داشت و میشه گفت به روز بود، پیرسینگ داشت، تتو داشت، و حتی لوازم خونه مدرن بودن!
_ جونگکوک شی؟
+بگو...
_ بعد از خوردن صبحانه با هم تمیز کاری میکنیم؟
+ اگه نمیخواستم کمکت کنم و کار کنم نمیگفتم که با هم تمیزکاری کنیم! باشه؟ پس دیگه ساکت باش.
_ چشم...
سریع آخرین رشته رو هم خوردم و بلند شدم و گفتم:" حالا که خودت دلت میخواد پس پاشو که وقت نداریم! "
جونگکوک زل زد بهم و با چشمهای درشت شده از تعجب بهم نگاه کرد.
+ دخترهی گستاخ!
لبخند کوتاهی زدم و گفتم:"ببخشید."
بلند شد و ظرفها رو گذاشت داخل ظرفشویی و گفت:"بیا بریم لوازم لازم رو بیاریم... باید لوسترها و شیشههای پنجرهها رو تمیز کنیم و بعد تی و جارو بکشیم!"
_ اوه چشم حتما!
دنبال جونگکوک به راه افتادم و با هم وسایل مورد نیاز تمیزکاری رو دم دست آوردیم.
نگاهی کلی به داخل خونه انداختم، خیلی بزرگ و زیبا بود، مثل سالن قصرهای مجلل توی فیلمها!
گفتم: "لوسترها و پنجره ها با من."
+ جارو رو هم من میکشم...
_ عااا حتما...!
نردبون رو گذاشتم زیر اولین لوستر و رفتم بالا و تمیزش کردم.
داشتم پایین میومدم که یهو نردبون تکون خورد و من هول شدم و تعادلم رو از دست دادم و افتادم، ولی روی زمین نیافتادم، بله از قضا بغل جونگکوک افتادم!
+ دست و پا چلفتی!
_ ب... ببخشید نردبون تکون خورد دیگه تکرار نمیشه...
+ هیع... بیخیال... من که بیکارم... بزار برات نردبون رو نگه دارم.
_ مرسی... متاسفم!
لوسترها و پنجرهها رو با کمک جونگکوک تمیز کردم و بعد با هم زمین تالار رو تی و جارو کشیدیم!
کارمون تقریبا نزدیکهای شام تموم شد. یادم اومد که ناهار نخوردیم ولی ترجیح دادم نگم تا عصبانی نشه.
خمیازهای کشیدم و گفتم:"برای شام چیکار کنم؟"
+ آشپزی...
_ منظورم اینه که چی درست کنم؟ سوپ دوست داری؟
+حتما من عاشق رامن و سوپم!
_چشم الان درست میکنم...
رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن سوپ شدم که یهو دستم رو بریدم!
ترسیدم که نکنه الان همه جا رو کثیف کنم پس دنبال یک پارچه گشتم که یهو جونگکوک اومد داخل آشپزخونه!
ترسیدم و گفتم: " چیزی نشده... خودم.. خودم درستش... می... میکنم!"
+نترس... با پارچه نمیشه ببندیش! کمکت میکنم.
از زیر کابینت جعبهای بیرون آورد و مشغول نگاه کردن به بریدگی شد.
دیدم که چشمهاش قرمز شده ولی اصلا خطرناک به نظر نمیاومد!
دستم رو باند پیچی کرد و گفت:"بوی خونت تا اتاقم اومد! مراقب باش..."
_ چشم!
+سوپ!
_ واییی یادم رفت... تقریبا آمادهس!
+خوبه...
سراغ سوپ رفتم و زیرش رو کم کردم.
جونگکوک گفت:" تا سوپ آماده میشه میخوام قوانین رو بهت بگم! به هیچ وجه تو اتاقم نیا... حتی اگه صدایی شنیدی یا حالت بد بود نیا... چون جونت به خطر میافته، اوکی؟"
_وقتی نیستید چطور؟
+نمیخوام به هیچ وجه نزدیک اون اتاق بشی! افتاد؟!
_ بله فهمیدم!
+خوبه! قانون دوم اینه که وقتی میری خرید با هیچکس حرف نمیزنی!
_ چ...چرا؟..
+همین که گفتم!
_چشم...
+قانون سوم و آخر هم اینه که هرگز سعی نکنی فرار کنی، خون تو از الان متعلق به منه!
یاد دیشب افتادم، تلخندی زدم و گفتم:" خودت گفتی که کسی منتظرم نیست... پس چرا باید بخوام فرار کنم؟ من کسی رو ندارم..."
جونگکوک به من که بغض کرده بودم خیره شد و گفت:" باز هم لازم دونستم بهت یادآوریش کنم!"
_ خیلی ممنونم که بهم یا آوری کردی تنها بودنم رو!
رفتم سراغ سوپ و توی کاسه ریختمشون، جونگکوک هم نشست پشت میز و من در حالی که پشتم بهش بود و بغض به گلوم فشار می آورد یاد مامانم افتادم، دلم برای لالاییهاش و نوازش هاش تنگ شده بود... خب از نظرم این عادیه وقتی احساس تنهایی میکنی دلت برای عزیزترین شخص زندگیت تنگ میشه و من هم مستثنی بقیه نیستم قطعا...
تو ذهن خودم غرق شده بودم که اومد کنارم ایستاد!
متوجه شدم که حس عذاب وجدان شایدم نگرانی؟ راجبم پیدا کرده بنابراین گفتم:
"مقصر بدبختی هام تونیستی...!"
+میدونم ولی...
_ مهم نیست... عادت دارم!
جونگکوک کاسهی خودش رو گرفت و رفت نشست و بهم اشاره کرد که بشینم و بخورم.
هیچ حرفی نزدیم.
سوپ رو که خوردیم جونگکوک گفت:" بابت امروز ممنونم! میتونی بری استراحت کنی"
_چشم ممنون...!
جونگکوک با عجله بیرون رفت و من هم بیهیچ حرفی رفتم تو اتاقم و روی تخت ولو شدم.
جونگکوک... اون خشن و وحشی به نظر نمیاد. اون مثل انسانها حس نگرانی و عذاب وجدان رو درک میکنه!
و با این افکاری که از ناکجا آباد مغزم میومد و از شدت خستگی اونروز به خواب رفتم...!
....
۴.۸k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.