گیمر من p3
(تلفن تهیونگ زنگ میخوره...تهیونگ جواب میده)
تهیونگ:الو؟
بابا تهیونگ:پسره ی عوضی کدوم قبرستونی هستی؟میدونی از کی بیرونی؟زود باش برگرد خونه!
تهیونگ:چشم پدر
(تلفن رو قطع میکنه)
جونگ کوک:چیزی شده؟اخه صورتت ناراحته
تهیونگ:نه چیزی نیست...فقط....باید برم خونه اخه خستم
جونگ کوک:باشه بعدا میبینمت (جونگ کوک میره)
...تهیونگ...
شاید نبینی...
(تهیونگ به خونه میره و میبینه افضای خانواده مضطربن به جز پدرش)
مامان تهیونگ:پسرم میدونی چقدر نگرانت بودیم؟
بابا تهیونگ:نگران؟من میترسیدم یه وقت کاری نکنه که ابروم بره!
تهیونگ:متاسفم اصلا حواسم به ساعت نبود
بابا تهیونگ:حواست نبود؟اصلا با اجازه کی رفتی بیرون؟!
مامان تهیونگ:ببخشید عزیزم بهم گفت میره کتابخونه منم گذاشتم بره
بابا تهیونگ:از این به بعد هرکی هرکاری خواست بکنه به من میگه!
تهیونگ:پدر...من متاسفم اما توی کتابخونه با یه نفر اشنا شدم میشه بعدا ببینمش؟
بابا تهیونگ:چی گفتی؟اصلا اون ادمو میشناسی؟معلومه یه ادم بی مصرف ولگرد بوده که تا الان بیرون بوده!
تهیونگ:نه...اون ادم خوبیه باور کنید
بابا تهیونگ:دهنتو ببند!حق نداری دوباره ببینیش از جلو چشمام گم*شو!
تهیونگ:چ...چشم پدر
(تهیونگ میره اتاقش و روی تختش میوفته)
...تهیونگ...
اخه این چه زندگیه که من دارم؟شاید بهتره منم مثل جونگ کوک بشم اونم از پدرش متنفر بود و از پیشش رفت...اما من چجوری برم؟نه پول دارم نه قدرتش رو تازه بابامم نمیزاره از خونه برم بیرون قراره تا اخر عمر اینجوری باشه؟
(تلفن تهیونگ زنگ میخوره...تهیونگ جواب میده)
تهیونگ:بله
؟:منم جونگ کوک
تهیونگ:سلام
جونگ کوک:سلام روالی؟
تهیونگ:اوهوم
جونگ کوک:میدونی پس فردا قراره یه مهمونی بگیرم توهم بیا
...تهیونگ...
هیلی دوست دارم بیام اما بابام...نه اینطوری نمیشه!منم باید مثل هم سن و سالام باشم پس میرم!
تهیونک:حتما
جونگ کوک:خوبه پس میبینمت
تهیونگ:میبینمت
(تلفن رو قطع میکنه)
...تهیونگ...
هوف بهتره بخوابم
(فردا)
...تهیونگ...
تصمیم گرفتم زندگیم رو تغییر بدم رفتم دستشویی و کارامو کردم بعدش رفتم اشپزخونه تا صبحانه بخورم کنار خانوادم
بابا تهیونگ:از این به بعد هرجا خواستی بری باید یه یه نفر همراهت باشه
تهیونگ:چی؟
بابا تهیونگ:همین که شنیدی
تهیونگ:من نمیخوام
بابا تهیونگ:چطور جرئت میکنی با من مخالفت کنی!
تهیونگ:من دیگه خسته شدم!نمیخوام دیگه مثل برده ها باشم از اینجا میرم!
بابا تهیونگ:هرجایی که میخوای برو!زود برمیگردی چون جایی رو نداری!
...تهیونگ...
اونقدر عصبانی شدم که از جام بلند شدم و رفتم بیرون اول رفتم تو پارک یکم قدم زدم بعدش به جونگ کوک زنگ زدم
جونگ کوک:سلام تهیونگ
#فیک
تهیونگ:الو؟
بابا تهیونگ:پسره ی عوضی کدوم قبرستونی هستی؟میدونی از کی بیرونی؟زود باش برگرد خونه!
تهیونگ:چشم پدر
(تلفن رو قطع میکنه)
جونگ کوک:چیزی شده؟اخه صورتت ناراحته
تهیونگ:نه چیزی نیست...فقط....باید برم خونه اخه خستم
جونگ کوک:باشه بعدا میبینمت (جونگ کوک میره)
...تهیونگ...
شاید نبینی...
(تهیونگ به خونه میره و میبینه افضای خانواده مضطربن به جز پدرش)
مامان تهیونگ:پسرم میدونی چقدر نگرانت بودیم؟
بابا تهیونگ:نگران؟من میترسیدم یه وقت کاری نکنه که ابروم بره!
تهیونگ:متاسفم اصلا حواسم به ساعت نبود
بابا تهیونگ:حواست نبود؟اصلا با اجازه کی رفتی بیرون؟!
مامان تهیونگ:ببخشید عزیزم بهم گفت میره کتابخونه منم گذاشتم بره
بابا تهیونگ:از این به بعد هرکی هرکاری خواست بکنه به من میگه!
تهیونگ:پدر...من متاسفم اما توی کتابخونه با یه نفر اشنا شدم میشه بعدا ببینمش؟
بابا تهیونگ:چی گفتی؟اصلا اون ادمو میشناسی؟معلومه یه ادم بی مصرف ولگرد بوده که تا الان بیرون بوده!
تهیونگ:نه...اون ادم خوبیه باور کنید
بابا تهیونگ:دهنتو ببند!حق نداری دوباره ببینیش از جلو چشمام گم*شو!
تهیونگ:چ...چشم پدر
(تهیونگ میره اتاقش و روی تختش میوفته)
...تهیونگ...
اخه این چه زندگیه که من دارم؟شاید بهتره منم مثل جونگ کوک بشم اونم از پدرش متنفر بود و از پیشش رفت...اما من چجوری برم؟نه پول دارم نه قدرتش رو تازه بابامم نمیزاره از خونه برم بیرون قراره تا اخر عمر اینجوری باشه؟
(تلفن تهیونگ زنگ میخوره...تهیونگ جواب میده)
تهیونگ:بله
؟:منم جونگ کوک
تهیونگ:سلام
جونگ کوک:سلام روالی؟
تهیونگ:اوهوم
جونگ کوک:میدونی پس فردا قراره یه مهمونی بگیرم توهم بیا
...تهیونگ...
هیلی دوست دارم بیام اما بابام...نه اینطوری نمیشه!منم باید مثل هم سن و سالام باشم پس میرم!
تهیونک:حتما
جونگ کوک:خوبه پس میبینمت
تهیونگ:میبینمت
(تلفن رو قطع میکنه)
...تهیونگ...
هوف بهتره بخوابم
(فردا)
...تهیونگ...
تصمیم گرفتم زندگیم رو تغییر بدم رفتم دستشویی و کارامو کردم بعدش رفتم اشپزخونه تا صبحانه بخورم کنار خانوادم
بابا تهیونگ:از این به بعد هرجا خواستی بری باید یه یه نفر همراهت باشه
تهیونگ:چی؟
بابا تهیونگ:همین که شنیدی
تهیونگ:من نمیخوام
بابا تهیونگ:چطور جرئت میکنی با من مخالفت کنی!
تهیونگ:من دیگه خسته شدم!نمیخوام دیگه مثل برده ها باشم از اینجا میرم!
بابا تهیونگ:هرجایی که میخوای برو!زود برمیگردی چون جایی رو نداری!
...تهیونگ...
اونقدر عصبانی شدم که از جام بلند شدم و رفتم بیرون اول رفتم تو پارک یکم قدم زدم بعدش به جونگ کوک زنگ زدم
جونگ کوک:سلام تهیونگ
#فیک
۵.۰k
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.