فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت16
از زبان چویا]
_ما اینجا گیر افتادیم!
با تعجب گفت: چی؟! یعنی نمیتونیم بیرون بریم؟؟!
با عصبانیت گفتم: معلومه که نه تا خوده اون هاچیرو ـعه لعنتی نخواد نمیتونیم از این دنیای کوفتی بیرون بریم!
دستشو رو شونه ـم گذاشت ـو گفت: نگران نباش چویا، ما برمیگردیم بهت قول میدم.
با اخم بهش نگاه کردم ولی بعد اخمامو از هم باز کردم ـو نفس عمیقی کشیدم ـو گفتم: امیدوارم همینطور باشه!
یعنی الان کائده چان ـو میو دارن چیکار میکنن؟ اگه.. اگه اتفاقی براشون بیوفته چی؟ نه هرگز این اتفاق نمیوفته.
امیدوارم حالشون خوب باشه.
یه لحظه بدنم یخ کرد، ترس بَرم داشت، میترسم... میترسم.. مـ.. من.. من میترسم!!
از زبان دازای]
خواستم چیزی بگم ولی با دیدن اینکه رنگ ـش پریده ـو داره میلرزه تعجب کردم. جثه ی کوچیکش هی بالاـو پایین میومد ـو نفس نفس میزد.
میدونستم داره به چی فکر میکنه ولی الان باید به چیزای مثبت فکر کنیم.
دستشو گرفتم ـو با حسِ اینکه بدنش بیش از حد یخه خشکم زد.
تابحال چویا رو تو این وضع ندیده بودم.
سردی ـه بدنش از سرما نبود از، ترس بود! دستشو محکم تر گرفتم ـو گفتم: هی چویا به خودت بیا، اونا حالشون خوبه من مطمئنم، اتفاقی براشون نمیوفته!!
انگار حرفامو نمیشنید.
لعنتی باید چیکار کنم؟؟
از زبان چویا]
حرفای نامفهومی به گوشم میرسید ولی نمیتونستم بفهمم چی میگه.
چشمام تار میدید.. نفس کشیدن برام سخت بود.
با سیلی ـای که بهم زده شد به خودم اومدم.
_چویا تو چه مرگت شده؟؟
دستمو جای سیلی گذاشتم ـو با بُهت به دازای نگاه کردم.
با عصبانیت گفت: میدونم برات زیادی سخته که دور از خانواده ـت باشیولی الان باید به چیزای دیگه فکر کنیم وقتی مشخصه که حالِ اونا خوبه الکی خودتو ازار نده، فعلا باید دنبال یه راهی بگردیم تا بتونیم دوباره به یوکوهاما برگردیم...
نفس عمیقی کشید ـو با لحنِ ارومتری ادامه داد: ازت خواهش میکنم!
چشمام از تعجب گرد شد...
سرمو پایین انداختم ـو گفتم: بهتره اول دنبالِ یه جا برای موندن بگردیم.
سری تکون داد ـو روشو اونور کرد ـو...
از زبان دازای]
ناخوداگاه عصبی شدم ـو سرش داد کشیدم ولی بعد اروم تر شدم.
به عقب نگاه کردم ـو...
چشمام برق زدن، چه جای قشنگی!!
شبیه به دنیای خودمون بود ولی خیلی قشنگ ـتر.
مردمِ زیادی تو اون شهر بودن.
یادمه میگفتن اخیرا تعدادی از مردم ناپدید شدن، پس حتمی به اینجا اومدن.
لبخندی زدم ـو گفتم: چویا ساحلِ اینجا خیلی قشنگه.
از کنارم رد شد ـو چیزی نگفت.
ازم دور شده بود، دنبالش نرفتم شاید میخواست تنها باشه ولی اگه گم میشد چی؟
یه لحظه وایساد ـو سمتم برگشت ـو با صدای بلندی گفت: مگه تو نمیای دراز؟؟
لبخندی زدم ـو سری تکون دادم ـو دنبالش رفتم.
بخاطرِ اینکه زیاد دور شده بود دوییدم تا بهش برسم.
وقتی رسیدم نفس نفس زدم ـو گفتم: حالا میخوای چیکار کنی؟؟
همونطور که راه میرفت گفت: نمیدونم، ولی بهتره اول یه جا رو برای خواب پیدا کنیم ـو بعدش ـم... نمیدونم!
ادامه دارد...
#پارت16
از زبان چویا]
_ما اینجا گیر افتادیم!
با تعجب گفت: چی؟! یعنی نمیتونیم بیرون بریم؟؟!
با عصبانیت گفتم: معلومه که نه تا خوده اون هاچیرو ـعه لعنتی نخواد نمیتونیم از این دنیای کوفتی بیرون بریم!
دستشو رو شونه ـم گذاشت ـو گفت: نگران نباش چویا، ما برمیگردیم بهت قول میدم.
با اخم بهش نگاه کردم ولی بعد اخمامو از هم باز کردم ـو نفس عمیقی کشیدم ـو گفتم: امیدوارم همینطور باشه!
یعنی الان کائده چان ـو میو دارن چیکار میکنن؟ اگه.. اگه اتفاقی براشون بیوفته چی؟ نه هرگز این اتفاق نمیوفته.
امیدوارم حالشون خوب باشه.
یه لحظه بدنم یخ کرد، ترس بَرم داشت، میترسم... میترسم.. مـ.. من.. من میترسم!!
از زبان دازای]
خواستم چیزی بگم ولی با دیدن اینکه رنگ ـش پریده ـو داره میلرزه تعجب کردم. جثه ی کوچیکش هی بالاـو پایین میومد ـو نفس نفس میزد.
میدونستم داره به چی فکر میکنه ولی الان باید به چیزای مثبت فکر کنیم.
دستشو گرفتم ـو با حسِ اینکه بدنش بیش از حد یخه خشکم زد.
تابحال چویا رو تو این وضع ندیده بودم.
سردی ـه بدنش از سرما نبود از، ترس بود! دستشو محکم تر گرفتم ـو گفتم: هی چویا به خودت بیا، اونا حالشون خوبه من مطمئنم، اتفاقی براشون نمیوفته!!
انگار حرفامو نمیشنید.
لعنتی باید چیکار کنم؟؟
از زبان چویا]
حرفای نامفهومی به گوشم میرسید ولی نمیتونستم بفهمم چی میگه.
چشمام تار میدید.. نفس کشیدن برام سخت بود.
با سیلی ـای که بهم زده شد به خودم اومدم.
_چویا تو چه مرگت شده؟؟
دستمو جای سیلی گذاشتم ـو با بُهت به دازای نگاه کردم.
با عصبانیت گفت: میدونم برات زیادی سخته که دور از خانواده ـت باشیولی الان باید به چیزای دیگه فکر کنیم وقتی مشخصه که حالِ اونا خوبه الکی خودتو ازار نده، فعلا باید دنبال یه راهی بگردیم تا بتونیم دوباره به یوکوهاما برگردیم...
نفس عمیقی کشید ـو با لحنِ ارومتری ادامه داد: ازت خواهش میکنم!
چشمام از تعجب گرد شد...
سرمو پایین انداختم ـو گفتم: بهتره اول دنبالِ یه جا برای موندن بگردیم.
سری تکون داد ـو روشو اونور کرد ـو...
از زبان دازای]
ناخوداگاه عصبی شدم ـو سرش داد کشیدم ولی بعد اروم تر شدم.
به عقب نگاه کردم ـو...
چشمام برق زدن، چه جای قشنگی!!
شبیه به دنیای خودمون بود ولی خیلی قشنگ ـتر.
مردمِ زیادی تو اون شهر بودن.
یادمه میگفتن اخیرا تعدادی از مردم ناپدید شدن، پس حتمی به اینجا اومدن.
لبخندی زدم ـو گفتم: چویا ساحلِ اینجا خیلی قشنگه.
از کنارم رد شد ـو چیزی نگفت.
ازم دور شده بود، دنبالش نرفتم شاید میخواست تنها باشه ولی اگه گم میشد چی؟
یه لحظه وایساد ـو سمتم برگشت ـو با صدای بلندی گفت: مگه تو نمیای دراز؟؟
لبخندی زدم ـو سری تکون دادم ـو دنبالش رفتم.
بخاطرِ اینکه زیاد دور شده بود دوییدم تا بهش برسم.
وقتی رسیدم نفس نفس زدم ـو گفتم: حالا میخوای چیکار کنی؟؟
همونطور که راه میرفت گفت: نمیدونم، ولی بهتره اول یه جا رو برای خواب پیدا کنیم ـو بعدش ـم... نمیدونم!
ادامه دارد...
۴.۶k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.