پارت 2
#پارت_2
#چرا_من
چرا عاشق من شده من که فقط 15سالمه؟
بیخیال شدم و رفتم پیش اون مرده..
ولی خیلی خوشتیپ و جذاب بود
تو همین فکرا بودم که گفت
_داری به چی فکر میکنی؟
+اهه... هی.... هیچی
_خوبه بیا بریم سوار ماشین شیم
+باشه ای گفتم و دستم رو گرفت و به سمت ماشین رفتیم
در ماشین رو باز کرد و من رو راهنمایی به داخل ماشین کرد و سوار شدم و به سمت خونش حرکت کردیم.
.
تو راه بودیم که من سکوت رو شکوندم
+چرا من رو به سرپرستی گرفتی؟
چند سالته؟
من حتی اسمتم نمیدونم؟!!
که گفت
_عاشقت شدم و 25سالمه و اسمم جئون جنگکوک هست
+که بلا فاصله گفتم: یعنی 10سال ازم بزرگ تری؟
که گفت:
_اره.... و اینکه تو اصل بده
منم جواب دادم
+من ا. تم.... کیم ا. ت.... 15سالمه
که گفت
_خوبه
☆20مین بعد☆
(ویو ا.ت)
بلاخره رسیدیم دیر باز شد و وارت عمارت شدیم
وایییی برگام چه خونه ی بزرگ و قشنگی از اینجا که معلوم بود حتما یه 50تا اتاق داره
تو حال خودم امدم که جنگکوک صدام کرد و به خودم امدم
_هییییی... کجاییی😁.... رسیدیم پیاده شو(با لبخند)
پیاده شدم و وارد اون عمارت بزرگ شدم
ازش پرسیدم که:
+ببخشید اتاق من کجاست
که گفت
_تو توی اتاق من میری
با این حرف تعجب کردم و گفتم
+یعنی من و شما با هم توی یه اتاق میخابیم
که گفت
_اره حالا هم با من بیا تا اتاقمون رو نشونت بدم
(ویو ا. ت)
دنبالش رفتم و وارد اتاق شدم که بهم گفت برو رو تخ.. ت بشین تا من بیام
منم رفتم و رو تخت نشستم و دیدم با جعبه ی کمک های اولیه امدو گفت......
ادامه دارد......
شرط پارت بعدی ۱۰لایک۱۲کامنت
#چرا_من
چرا عاشق من شده من که فقط 15سالمه؟
بیخیال شدم و رفتم پیش اون مرده..
ولی خیلی خوشتیپ و جذاب بود
تو همین فکرا بودم که گفت
_داری به چی فکر میکنی؟
+اهه... هی.... هیچی
_خوبه بیا بریم سوار ماشین شیم
+باشه ای گفتم و دستم رو گرفت و به سمت ماشین رفتیم
در ماشین رو باز کرد و من رو راهنمایی به داخل ماشین کرد و سوار شدم و به سمت خونش حرکت کردیم.
.
تو راه بودیم که من سکوت رو شکوندم
+چرا من رو به سرپرستی گرفتی؟
چند سالته؟
من حتی اسمتم نمیدونم؟!!
که گفت
_عاشقت شدم و 25سالمه و اسمم جئون جنگکوک هست
+که بلا فاصله گفتم: یعنی 10سال ازم بزرگ تری؟
که گفت:
_اره.... و اینکه تو اصل بده
منم جواب دادم
+من ا. تم.... کیم ا. ت.... 15سالمه
که گفت
_خوبه
☆20مین بعد☆
(ویو ا.ت)
بلاخره رسیدیم دیر باز شد و وارت عمارت شدیم
وایییی برگام چه خونه ی بزرگ و قشنگی از اینجا که معلوم بود حتما یه 50تا اتاق داره
تو حال خودم امدم که جنگکوک صدام کرد و به خودم امدم
_هییییی... کجاییی😁.... رسیدیم پیاده شو(با لبخند)
پیاده شدم و وارد اون عمارت بزرگ شدم
ازش پرسیدم که:
+ببخشید اتاق من کجاست
که گفت
_تو توی اتاق من میری
با این حرف تعجب کردم و گفتم
+یعنی من و شما با هم توی یه اتاق میخابیم
که گفت
_اره حالا هم با من بیا تا اتاقمون رو نشونت بدم
(ویو ا. ت)
دنبالش رفتم و وارد اتاق شدم که بهم گفت برو رو تخ.. ت بشین تا من بیام
منم رفتم و رو تخت نشستم و دیدم با جعبه ی کمک های اولیه امدو گفت......
ادامه دارد......
شرط پارت بعدی ۱۰لایک۱۲کامنت
۴.۸k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.