♡ᵖᵃʳᵗ/𝟑♡
بدون توجه به ساعت با سردرد بدی که اثری از مستی شبش بود بیدار شد توی یکی از اتاق های وی ای پی بار کاملا برهنه روی تخت بود با چند بار پلک زدن متوجه دختری کنارش شد حالا همه خاطرات دیشب یادش امد
هرچند براش اهمیتی هم نداشت بقدری اینجوری از خواب بیدار شده بود که یادش نمیاد این بار چندمشه
بدون اهمیت به دختر لباس هاشو تنش کرد و دست پولی رو روی میز رها کرد و با سر و وضع شلخته سمت ماشینش رفت
بعد از باز کردن در سوار شد و با محافظ هاش سمت قصرش رفت بدون توجه به چشمای متعجب دخترایی که به هربهانه توی عمارتش نگهداشت بود حتی شد یک شب هم باهاشون رابطه داشت سمت اتاقش رفت و خودش و رو تختش پرت کرد
الان هیچی غیر از خواب براش مهم نبود با همون وضع بهم ریخته روی تخت وا داد و چشماشو بست طولی نکشید که غرق در خواب شد
...
بدون کلمه به حرفای رااون گوش داد بود و الان برای جمع کردن وسایلش سمت اتاق آخر راه رو قدم برمیداشت
حرف های رااون تو گوشش اکو میشد
اون دلش نمیخواست وارد یه خانواده جدید و اداب و فرهنگ جدید بشه اما چارهای نداشت حتی اگه نمیخواست هم باید میرفت
بخوبی میدونست که ماجرایی وجود داره چون اون پسر جوون تر از چیزی بود که بخواد بچه به سرپرستی بگیره یعنی چه مشکلی داشت؟
زن داشت؟...
بچه داره نمیشه؟...
چرا باید اون و انتخاب کنه؟...
با کلی سوال توی ذهنش و قیافه غمگین سمت کمد کوچولویی رفت که برای هرکسی یدونه گوشه اتاق بود
وسایل زیادی نداشت کیف کوچولوی مشکیش رو از زير تخت بیرون آورد
شروع به چیدن لباس هاش کرد که با سوال رزی متوقف شد:"ایملدا چرا لباساتو جمع میکنی! جایی میری؟.."
بدون کلمهای حرف زدن خودش و تو بغل رزی انداخت داشت از دوستیشون یک ماه نمیگذشت اما بخوبی همو درک میکردن...
رزی هم مثل خودش تنها بود اونم بی کس بود براحتی درد همو میفهمیدن روز اولی که به اینجا آمد تنها کسی که شریک گریه هاش بود رزی بود
با بغض لب زد:"من دارم از اینجا میرم، انگار یه خانواده من و قبول کردن"
رزی نمیدونست از اینکه خانواده ی دوستش و قبول کردن خوشحال باشه یا از اینکه داره از پیشش میره ناراحت باشه
متوجه صدای بغض داره ایملدا شد پس سعی کرد با بغض که خودش داشت برای ایملدا خوشحال باشه با هیجان از ایملدا جدا شد :" جدی میگی؟ این خیلی خوبه، امیدوارم که از این به بعد کنار خانواده جديدت خوشحال باشی"
قطره اشکی از چشمش پایین امد که باعث میشد رزی هم بغضشو بشکنه:"اما بازم تنها میشم من دیگه بلد نیستم بخندم نمیدونم خانواده داشتن چطوریه، من نمیخوام اینجا تنهات بذارم"
ایملدا راست میگفت بعد از رفتنش دوباره تنها میشدن اما نباید بیشتر از این ایملدا رو دگیر میکرد:"یاا ایملدا ما هر روز همو تو مدرسه میبینم،درسته من نمیتونم اما تو میتونی با خانواده ات بیایی اینجا و بهم سر بزنی"
اشکاشو با دست پاک کرد رزی راست میگفت اگه خانواده مهربونی باشن میتونه به رزی سر بزنه حتی شاید بعضی وقتا از آقای لی اجازه بگیرن و رزی چند روزی پیششون بمونه:" اوهوم حتما بهت سر میزنم"
" خوب بذار کمکت کنم نگفتن ساعت چند میان؟ "
" آقای لی گفت ساعت 6"
"آهان يعني چهار ساعته دیگه، میتونیم توی این چهارساعت کلی باهم وقت بگذرونیم "
لبخندی به رزی زد و مشغول چیندن لباس هاش شد
....
با آلارم گوشی کمی از چشماشو باز کرد و دنبال گوشیش گشت که تا ساکتش کنه با پیدا کردن گوشیش خاموشش کرد و پوفی کشید و کلافه از تخت بلند شد
بدون شستن دست و صورتش از پله ها پایین رفتن و یه لیوان آب برای خودش پر کرد قلوپی ازش خورد و به ساعت نگاه کرد
5:03 بود و باید ساعت شیش اونجا میبود
درحالی که ی طرف صورتشون میمالید از پله ها بالا رفت و بلافاصله سمت حموم رفت
بعد یه دوش چند دقیقه ای با حوله دور کمرش بیرون امد که با لارا یکی از دخترایی که برای نیازش توی اون عمارت بود مواجه شده، لارا تازه امد بود پس طبیعی بود بخواد خودش و براش بگیره و تو کاراش دخالت کنه
همینطور که با عشوه بهش نزدیک میشد دستش و روی سینه لختش گذاشت و عضله هاشو لمس میکرد گفت :"تهیونگا.. دیشب کجا بود؟"
همینطور که دستش پشت کمر لارا گذاشته بود گفت:"فکر نکنم کارهای من به تو مربوط باشه عزیزم"
دختر با پر رویی تمام خودش بهش چسبید و گفت:"اما من منتظرت بودم، میخوامت"
دستش و روی باسن دختر گذاشت و فشاری بهش وارد کرد:"الان نمیشه کار دارم باشه برای بعد"
و از کنارش رد شد و مشغول پوشیدن لباس هاش شد...
هرچند براش اهمیتی هم نداشت بقدری اینجوری از خواب بیدار شده بود که یادش نمیاد این بار چندمشه
بدون اهمیت به دختر لباس هاشو تنش کرد و دست پولی رو روی میز رها کرد و با سر و وضع شلخته سمت ماشینش رفت
بعد از باز کردن در سوار شد و با محافظ هاش سمت قصرش رفت بدون توجه به چشمای متعجب دخترایی که به هربهانه توی عمارتش نگهداشت بود حتی شد یک شب هم باهاشون رابطه داشت سمت اتاقش رفت و خودش و رو تختش پرت کرد
الان هیچی غیر از خواب براش مهم نبود با همون وضع بهم ریخته روی تخت وا داد و چشماشو بست طولی نکشید که غرق در خواب شد
...
بدون کلمه به حرفای رااون گوش داد بود و الان برای جمع کردن وسایلش سمت اتاق آخر راه رو قدم برمیداشت
حرف های رااون تو گوشش اکو میشد
اون دلش نمیخواست وارد یه خانواده جدید و اداب و فرهنگ جدید بشه اما چارهای نداشت حتی اگه نمیخواست هم باید میرفت
بخوبی میدونست که ماجرایی وجود داره چون اون پسر جوون تر از چیزی بود که بخواد بچه به سرپرستی بگیره یعنی چه مشکلی داشت؟
زن داشت؟...
بچه داره نمیشه؟...
چرا باید اون و انتخاب کنه؟...
با کلی سوال توی ذهنش و قیافه غمگین سمت کمد کوچولویی رفت که برای هرکسی یدونه گوشه اتاق بود
وسایل زیادی نداشت کیف کوچولوی مشکیش رو از زير تخت بیرون آورد
شروع به چیدن لباس هاش کرد که با سوال رزی متوقف شد:"ایملدا چرا لباساتو جمع میکنی! جایی میری؟.."
بدون کلمهای حرف زدن خودش و تو بغل رزی انداخت داشت از دوستیشون یک ماه نمیگذشت اما بخوبی همو درک میکردن...
رزی هم مثل خودش تنها بود اونم بی کس بود براحتی درد همو میفهمیدن روز اولی که به اینجا آمد تنها کسی که شریک گریه هاش بود رزی بود
با بغض لب زد:"من دارم از اینجا میرم، انگار یه خانواده من و قبول کردن"
رزی نمیدونست از اینکه خانواده ی دوستش و قبول کردن خوشحال باشه یا از اینکه داره از پیشش میره ناراحت باشه
متوجه صدای بغض داره ایملدا شد پس سعی کرد با بغض که خودش داشت برای ایملدا خوشحال باشه با هیجان از ایملدا جدا شد :" جدی میگی؟ این خیلی خوبه، امیدوارم که از این به بعد کنار خانواده جديدت خوشحال باشی"
قطره اشکی از چشمش پایین امد که باعث میشد رزی هم بغضشو بشکنه:"اما بازم تنها میشم من دیگه بلد نیستم بخندم نمیدونم خانواده داشتن چطوریه، من نمیخوام اینجا تنهات بذارم"
ایملدا راست میگفت بعد از رفتنش دوباره تنها میشدن اما نباید بیشتر از این ایملدا رو دگیر میکرد:"یاا ایملدا ما هر روز همو تو مدرسه میبینم،درسته من نمیتونم اما تو میتونی با خانواده ات بیایی اینجا و بهم سر بزنی"
اشکاشو با دست پاک کرد رزی راست میگفت اگه خانواده مهربونی باشن میتونه به رزی سر بزنه حتی شاید بعضی وقتا از آقای لی اجازه بگیرن و رزی چند روزی پیششون بمونه:" اوهوم حتما بهت سر میزنم"
" خوب بذار کمکت کنم نگفتن ساعت چند میان؟ "
" آقای لی گفت ساعت 6"
"آهان يعني چهار ساعته دیگه، میتونیم توی این چهارساعت کلی باهم وقت بگذرونیم "
لبخندی به رزی زد و مشغول چیندن لباس هاش شد
....
با آلارم گوشی کمی از چشماشو باز کرد و دنبال گوشیش گشت که تا ساکتش کنه با پیدا کردن گوشیش خاموشش کرد و پوفی کشید و کلافه از تخت بلند شد
بدون شستن دست و صورتش از پله ها پایین رفتن و یه لیوان آب برای خودش پر کرد قلوپی ازش خورد و به ساعت نگاه کرد
5:03 بود و باید ساعت شیش اونجا میبود
درحالی که ی طرف صورتشون میمالید از پله ها بالا رفت و بلافاصله سمت حموم رفت
بعد یه دوش چند دقیقه ای با حوله دور کمرش بیرون امد که با لارا یکی از دخترایی که برای نیازش توی اون عمارت بود مواجه شده، لارا تازه امد بود پس طبیعی بود بخواد خودش و براش بگیره و تو کاراش دخالت کنه
همینطور که با عشوه بهش نزدیک میشد دستش و روی سینه لختش گذاشت و عضله هاشو لمس میکرد گفت :"تهیونگا.. دیشب کجا بود؟"
همینطور که دستش پشت کمر لارا گذاشته بود گفت:"فکر نکنم کارهای من به تو مربوط باشه عزیزم"
دختر با پر رویی تمام خودش بهش چسبید و گفت:"اما من منتظرت بودم، میخوامت"
دستش و روی باسن دختر گذاشت و فشاری بهش وارد کرد:"الان نمیشه کار دارم باشه برای بعد"
و از کنارش رد شد و مشغول پوشیدن لباس هاش شد...
۲۲۱.۸k
۰۵ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.