فیک moon river 🌧💙پارت⁴⁰
راوی « بله...این نقطه ضعف یئون بود و اون روباه حیله گر اینو خوب میدونست...جاعه پوزخند مسخره ای زد و گفت
جاعه « اگه سرورم ذره ای به ملکه اشون علاقه داشتن تا الان صاحب فرزندی شده بودن...این بی لیاقتی ملکه رو نشون نمیده؟
یئون « درسته حسابی عصبی شده بودم اما نفس عمیقی کشیدم و با لبخند برگشتم و به جاعه گفتم « بانو سو وقتی دو نفر دارن گفت و گو پریدن وسط حرفشون کار درستی نیست...نکنه به عنوان ملکه باید به شما هم آداب قصر رو آموزش بدم؟
جاعه « تو...
یئون « تو دختر وزیر خزانه و من ملکه و مادر مردم این سرزمینم...پس یادت باشه نباید منو اینطوری خطاب کنی...درظمن مطمئن باشید به زودی صاحب فرزندی میشیم و مشکل و نگرانی شما رو حل میکنم ملکه مادر..
راوی « با گفتن این حرف نگاهی به قیافه کفری روباه های حیله گر روبه روش انداخت و با تعظیم کوتاهی اقامتگاه ملکه مادر رو ترک کرد...
سولی « بانوی مننننن...
یئون « چی شده؟ چرا اینقدر مضطربی؟
سولی « سرباز های ارتش مینگ به مرز ها حمله کردن امپراطور خودشون مشخصا میخوان فرماندهی ارتش رو به عهده بگیرن
یئون « چییی؟؟؟ نکنه پدرم و دایی جانگ هم میرن
سولی « بله ملکه ی من
یئون « بدو بریم سولی بدووو...با سرعت خودمو به اقامتگاه امپراطور رسوندم که دیدم با پدر و دایی جانگ دارن برمیگردن به اقامتگاهشون...
کوک « یئون...اینجا چیکار میکنی؟
یئون « این حقیقت داره که خودتون میخواهید ارتش رو فرماندهی کنید؟
کوک « اوه..خبر ها چه زود میرسه...اره اما نگران نباش زنده برمیگردم
یئون « عالیجناببب
یونگی « وجود خوده امپراطور باعث میشه روحیه افراد بالا بره و احتمال بردمون بیشتر بشه..پس لطفا صبوری کنید و شرایط رو برای امپراطور سختر نکنید بانوی من
یئون « پدر ( با بغض)
کوک « امشب میام به دیدنت فعلا برو به کارات برس تا شب راجب این موضوع صحبت کنیم
یئون « اطاعت
راوی « کوک اینو به خوبی فهمیده بود که یئون از دستش ناراحت شده...دست خودش نبود اما تحمل دوری کوک برای یئون خیلی سخت بود...اونم زمانی که در میدان مبارزه حضور پیدا میکنه...با کلافگی آخرین نامه رو برسی کرد و روی صندلی ولو شد...دلش میخواست جلوی این جنگ رو بگیره. اما قدرت اینو نداشت...
شب //
یئون « از استرس و فکر های مختلفی که به سرم میزد نتونستم توی اقامتگاهم بمونم و برای همین شنل نازکی تنم کردم و رفتم بیرون قدم بزنم...بغض کرده بودم و حس بچه هایی رو داشتم که میخوان از مامان و باباشون جداشون کنن...دستی روی حلقه یشمی که کوک بهم داده بود کشیدم و شنلم رو نزدیک تر کردم..هوا سرد بود اما اونقدر فکرم درگیر بود که سرما رو حس نکنم...با قرار گرفتن شئ گرمی روی شونه ام برگشتم و با دیدن کوک با چشمای گریون بهش خیره شدم...
جاعه « اگه سرورم ذره ای به ملکه اشون علاقه داشتن تا الان صاحب فرزندی شده بودن...این بی لیاقتی ملکه رو نشون نمیده؟
یئون « درسته حسابی عصبی شده بودم اما نفس عمیقی کشیدم و با لبخند برگشتم و به جاعه گفتم « بانو سو وقتی دو نفر دارن گفت و گو پریدن وسط حرفشون کار درستی نیست...نکنه به عنوان ملکه باید به شما هم آداب قصر رو آموزش بدم؟
جاعه « تو...
یئون « تو دختر وزیر خزانه و من ملکه و مادر مردم این سرزمینم...پس یادت باشه نباید منو اینطوری خطاب کنی...درظمن مطمئن باشید به زودی صاحب فرزندی میشیم و مشکل و نگرانی شما رو حل میکنم ملکه مادر..
راوی « با گفتن این حرف نگاهی به قیافه کفری روباه های حیله گر روبه روش انداخت و با تعظیم کوتاهی اقامتگاه ملکه مادر رو ترک کرد...
سولی « بانوی مننننن...
یئون « چی شده؟ چرا اینقدر مضطربی؟
سولی « سرباز های ارتش مینگ به مرز ها حمله کردن امپراطور خودشون مشخصا میخوان فرماندهی ارتش رو به عهده بگیرن
یئون « چییی؟؟؟ نکنه پدرم و دایی جانگ هم میرن
سولی « بله ملکه ی من
یئون « بدو بریم سولی بدووو...با سرعت خودمو به اقامتگاه امپراطور رسوندم که دیدم با پدر و دایی جانگ دارن برمیگردن به اقامتگاهشون...
کوک « یئون...اینجا چیکار میکنی؟
یئون « این حقیقت داره که خودتون میخواهید ارتش رو فرماندهی کنید؟
کوک « اوه..خبر ها چه زود میرسه...اره اما نگران نباش زنده برمیگردم
یئون « عالیجناببب
یونگی « وجود خوده امپراطور باعث میشه روحیه افراد بالا بره و احتمال بردمون بیشتر بشه..پس لطفا صبوری کنید و شرایط رو برای امپراطور سختر نکنید بانوی من
یئون « پدر ( با بغض)
کوک « امشب میام به دیدنت فعلا برو به کارات برس تا شب راجب این موضوع صحبت کنیم
یئون « اطاعت
راوی « کوک اینو به خوبی فهمیده بود که یئون از دستش ناراحت شده...دست خودش نبود اما تحمل دوری کوک برای یئون خیلی سخت بود...اونم زمانی که در میدان مبارزه حضور پیدا میکنه...با کلافگی آخرین نامه رو برسی کرد و روی صندلی ولو شد...دلش میخواست جلوی این جنگ رو بگیره. اما قدرت اینو نداشت...
شب //
یئون « از استرس و فکر های مختلفی که به سرم میزد نتونستم توی اقامتگاهم بمونم و برای همین شنل نازکی تنم کردم و رفتم بیرون قدم بزنم...بغض کرده بودم و حس بچه هایی رو داشتم که میخوان از مامان و باباشون جداشون کنن...دستی روی حلقه یشمی که کوک بهم داده بود کشیدم و شنلم رو نزدیک تر کردم..هوا سرد بود اما اونقدر فکرم درگیر بود که سرما رو حس نکنم...با قرار گرفتن شئ گرمی روی شونه ام برگشتم و با دیدن کوک با چشمای گریون بهش خیره شدم...
۷۱.۴k
۱۲ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.