بیبی گرل من
#بیبی_گرل_من
Part 2
هیونجین : اسمت چیه پرنسس؟!
آروم با صدای نازک و ترس لب زدم
رُز:...هوانگ...ر...ز
همینطور که دورم میچرخید شروع به سوال پرسیدن کرد
هیونجین : چند سالته..؟
بازم با همون لحن جوابشو دادم
رز : هی... جده...
هیونجین : پس هنوز بچه ای..
آروم سرتو تکون دادی
رز :چرا.. منو آوردی اینجا تو کی هستی؟!
با لحن جدی ای گفت
هیونجین : فکر نکنم بهت اجازه دادم ازم سوال بپرسی پرنسس!
ترسیدم معلوم نبود چه کارایی از دستش میاد و زود گفتم
رز : مـ..مـ..معذرت میخوام..
پوزخند صداداری کرد
ترس وجودمو گرفت
خم شد و جوری بود که وقتی شروع به زمزمه کردن کرد برخورد لباش روی لایه گوشم رو احساس میکردم..
هیونجین : قراره چند روز مهمونم باشی
هیچی نگفتم و فقط منتظر حرف و حرکت بعدیش بودم
طناب دور دستامو باز کرد و بلند شد
هیونجین : دستات آزاد شدن، بقیه کارا با خودت
تعجب کردم و ابرو هام بالا افتاد منظورش چی بود
انگار فهمید که معنی حرفشو نفهميدم دستاشو تو موهاش فرو برد و با کلافگی گفت
هیونجین : طناب دور مچ پاهاتو گفتم..
حالا فهمیدی منظورش رو
و خم شدی بازش کردی
بعد از اینکه بازش کردی
زود بلند شدی
هیونجین : دنبالم بیا
به سمت در خروجی رفت
از پشت سرش رفتم
وقتی اومدیم بیرون همه جا تاریک بود جز نور چراغ های خیابون
به فکرم زد که بدون اینکه متوجه بشه فرار کنم
وقتی ازم فاصله گرفت و ميخواست به سمت ماشین بزرگ مشکی بره
راهمو کج کردم و شروع به دویدن کردم
پشت سرم نگاهی انداختم از اون یارو هیچ خبری نبود تا اینکه...
Part 2
هیونجین : اسمت چیه پرنسس؟!
آروم با صدای نازک و ترس لب زدم
رُز:...هوانگ...ر...ز
همینطور که دورم میچرخید شروع به سوال پرسیدن کرد
هیونجین : چند سالته..؟
بازم با همون لحن جوابشو دادم
رز : هی... جده...
هیونجین : پس هنوز بچه ای..
آروم سرتو تکون دادی
رز :چرا.. منو آوردی اینجا تو کی هستی؟!
با لحن جدی ای گفت
هیونجین : فکر نکنم بهت اجازه دادم ازم سوال بپرسی پرنسس!
ترسیدم معلوم نبود چه کارایی از دستش میاد و زود گفتم
رز : مـ..مـ..معذرت میخوام..
پوزخند صداداری کرد
ترس وجودمو گرفت
خم شد و جوری بود که وقتی شروع به زمزمه کردن کرد برخورد لباش روی لایه گوشم رو احساس میکردم..
هیونجین : قراره چند روز مهمونم باشی
هیچی نگفتم و فقط منتظر حرف و حرکت بعدیش بودم
طناب دور دستامو باز کرد و بلند شد
هیونجین : دستات آزاد شدن، بقیه کارا با خودت
تعجب کردم و ابرو هام بالا افتاد منظورش چی بود
انگار فهمید که معنی حرفشو نفهميدم دستاشو تو موهاش فرو برد و با کلافگی گفت
هیونجین : طناب دور مچ پاهاتو گفتم..
حالا فهمیدی منظورش رو
و خم شدی بازش کردی
بعد از اینکه بازش کردی
زود بلند شدی
هیونجین : دنبالم بیا
به سمت در خروجی رفت
از پشت سرش رفتم
وقتی اومدیم بیرون همه جا تاریک بود جز نور چراغ های خیابون
به فکرم زد که بدون اینکه متوجه بشه فرار کنم
وقتی ازم فاصله گرفت و ميخواست به سمت ماشین بزرگ مشکی بره
راهمو کج کردم و شروع به دویدن کردم
پشت سرم نگاهی انداختم از اون یارو هیچ خبری نبود تا اینکه...
۸.۳k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.