رمان جانا
رمان# جانا #چپترسوم
با ایستادن اتوبوس از فکر به گذشته در میام و سوار اتوبوس میشم
جای خالی پیدا میکنم و میشینم
سرم رو به شیشه تکیه میدم و به درخت هایی که برگ هایشان به رنگ نارنجی در اومده چشم میدوزم
هندزفریمو در میارم وبه گوشی وصل میکنم آهنگی پلی میکنم
.
(اونقدر قلبم قبره كه راز تو توش دفن
نفس حبس و ترس ممتد هست پس
تو تنهايياتو بذار رو دوش من
صداى تو لالايى ميشه تو گوش من
تو تنهايياتو بذاررو دوش من
صداى تو لالايى ميشه تو گوش من
تو شاهد شب و تب و تاب منى
تو شب نارفيقى تو مهتاب منى
تو شاهد شب و تب و تاب منى
تو شب نارفيقى تو مهتاب منى
اونقدر قلبم قبره
اونقدر قلبم قبره كه راز تو توش دفن
نفس حبس و ترس ممتد هست پس
تو تنهايياتو بذار رو دوش من
صداى تو لالايى ميشه تو گوش من
تو تنهايياتو بذار رو دوش من
صداى تو لالايى ميشه تو گوش من
تو گوش من
كدوم ليلی مثل تو مجنون بود
مجنون تويى تويى علت وجود
تو اون كوهى كه باد به تو تكيه كرد
با اسم تو تفسير شده واژه مرد
قد قامت صلاة اگه رو لبمه
به حرمت حضور تو بى واهمه
بى واهمه
تو تنهايياتو بذار رو دوش من
صداى تو لالايى ميشه تو گوش من
تو تنهايياتو بذار رو دوش من
صداى تو لالايى ميشه تو گوش من)
شاهین نجفیـ-فو
...
بعد چندتا آهنگ گوش دادن به شرکت رسیدم
شرکت بزرگی نبود اما اما جاوید و پدر برام اینجارو پیدا کرده بودن که حداقل تو این یکی آبرو خودشونو حفظ کنن
وارد شرکت شدم و به منشی سلام کردم
رفتم به آبدار خونه تا یک لیوان آب بخورم که آقای رضایی رو در حال صبحانه خوردن دیدم
به آرومی سلام کردم
-سلام دختر خوب بفرمایید صبحانه
-نه ممنون
لیوانی برداشتم و از آب سرد کن آب کردم
بعد خوردن آب رفتم به اتاق کار کنان
که من و امیر مترجم بودیم هدیه و نازنین هم کار های اداری رو انجام میدادن
سلام کردم و نشستم
امیر و نازنین خواهر برادر بودن
امیر و هدیه نگاه هاشون داد میزد عاشق همن
هدیه به فلش رو به من داد
-جانا اینا رو باید تا فردا ترجمه کنی فردا باید ارسال شه
سرمو به نشانه تایید تکون دادم
...
14:38
از صبح تا الان درحال کار کردن بودم معلم دیگه کم مونده بود بیاد داد بزنه که گشنشه و باید یک چیزی بریزم توش
تکیه دادم و به مانیتور کامپیوتر نگاه کردم
در اتاق باز شد و منشی اومد تو
منشی شدیدا پیکمی بود و روی امیر کراش داشت
صداشو نازک کرد و گفت
-آقای رادمهر آقای رضایی گفتن برین دفترشون
هدیه با اخم به منشی نگاه کرد جوری که انگار داره به قاتل باباش نگاه میکنه
امیر پاشد و دم گوش هدیه چیزی گفت و رفتم بیرون
یاد روز اراعه تو دانشگاه افتادم که احمد اومده بود و کنارش پری یکی از بچه های مذخرف دانشگاه نشسته بود انقد خودشو به احمد چسبونده بود که حرسم در اومد ...
با ایستادن اتوبوس از فکر به گذشته در میام و سوار اتوبوس میشم
جای خالی پیدا میکنم و میشینم
سرم رو به شیشه تکیه میدم و به درخت هایی که برگ هایشان به رنگ نارنجی در اومده چشم میدوزم
هندزفریمو در میارم وبه گوشی وصل میکنم آهنگی پلی میکنم
.
(اونقدر قلبم قبره كه راز تو توش دفن
نفس حبس و ترس ممتد هست پس
تو تنهايياتو بذار رو دوش من
صداى تو لالايى ميشه تو گوش من
تو تنهايياتو بذاررو دوش من
صداى تو لالايى ميشه تو گوش من
تو شاهد شب و تب و تاب منى
تو شب نارفيقى تو مهتاب منى
تو شاهد شب و تب و تاب منى
تو شب نارفيقى تو مهتاب منى
اونقدر قلبم قبره
اونقدر قلبم قبره كه راز تو توش دفن
نفس حبس و ترس ممتد هست پس
تو تنهايياتو بذار رو دوش من
صداى تو لالايى ميشه تو گوش من
تو تنهايياتو بذار رو دوش من
صداى تو لالايى ميشه تو گوش من
تو گوش من
كدوم ليلی مثل تو مجنون بود
مجنون تويى تويى علت وجود
تو اون كوهى كه باد به تو تكيه كرد
با اسم تو تفسير شده واژه مرد
قد قامت صلاة اگه رو لبمه
به حرمت حضور تو بى واهمه
بى واهمه
تو تنهايياتو بذار رو دوش من
صداى تو لالايى ميشه تو گوش من
تو تنهايياتو بذار رو دوش من
صداى تو لالايى ميشه تو گوش من)
شاهین نجفیـ-فو
...
بعد چندتا آهنگ گوش دادن به شرکت رسیدم
شرکت بزرگی نبود اما اما جاوید و پدر برام اینجارو پیدا کرده بودن که حداقل تو این یکی آبرو خودشونو حفظ کنن
وارد شرکت شدم و به منشی سلام کردم
رفتم به آبدار خونه تا یک لیوان آب بخورم که آقای رضایی رو در حال صبحانه خوردن دیدم
به آرومی سلام کردم
-سلام دختر خوب بفرمایید صبحانه
-نه ممنون
لیوانی برداشتم و از آب سرد کن آب کردم
بعد خوردن آب رفتم به اتاق کار کنان
که من و امیر مترجم بودیم هدیه و نازنین هم کار های اداری رو انجام میدادن
سلام کردم و نشستم
امیر و نازنین خواهر برادر بودن
امیر و هدیه نگاه هاشون داد میزد عاشق همن
هدیه به فلش رو به من داد
-جانا اینا رو باید تا فردا ترجمه کنی فردا باید ارسال شه
سرمو به نشانه تایید تکون دادم
...
14:38
از صبح تا الان درحال کار کردن بودم معلم دیگه کم مونده بود بیاد داد بزنه که گشنشه و باید یک چیزی بریزم توش
تکیه دادم و به مانیتور کامپیوتر نگاه کردم
در اتاق باز شد و منشی اومد تو
منشی شدیدا پیکمی بود و روی امیر کراش داشت
صداشو نازک کرد و گفت
-آقای رادمهر آقای رضایی گفتن برین دفترشون
هدیه با اخم به منشی نگاه کرد جوری که انگار داره به قاتل باباش نگاه میکنه
امیر پاشد و دم گوش هدیه چیزی گفت و رفتم بیرون
یاد روز اراعه تو دانشگاه افتادم که احمد اومده بود و کنارش پری یکی از بچه های مذخرف دانشگاه نشسته بود انقد خودشو به احمد چسبونده بود که حرسم در اومد ...
۷۰۲
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.