P48
P48
_ درد میکنه.
+ خوبی نفسم؟
الیزا رو تخت صاف نشست و گفت: درد میکنه.
شروع به ناله کرد: خیلی درد میکنه.
تهیونگ آروم در آغوشش گرفت: زود خوب میشی زیبای من. عادت میکنی. از دیشب لذت بردی؟
لبخندی رو لبای الیزا جا پیدا کرد: رویایی ترین شبی بود که تاحالا داشتم. تو چطور اینقدر خوب...وای نمیتونم بگم وای....نکنه که قبلاً اینکارو کردی؟
پوزخندی زد : مردا تو اینجور کارا حرفه این مادام.
_ مادام؟
+ آره. تو دیگه برای منی.
با لبخند همدیگرو نگاه کردن....
§ الیزا الیزا
با ترس از خواب پرید: بله مادربزرگ چی شده؟
§ دخترم پاشو بیا صبحانه درست کردم.
با لبخند مصنوعی ای که سعی در پنهان کردن ناراحتی اش داشت گفت: چشم زود میام.
بعد از رفتن مادربزرگش بالششو برداشت و سرشو محکم کوبید روش. دلش میخواست از اعماق وجودش جیغ بزنه.
باورش نمیشد.
داشت با معشوقش درمورد شب رویای قبلش با هم حرف میزدن و الان اینطوری بیدارش کرده بودن که بیاد و صبحونه بخوره.
با هزار بدبختی از تخت بیرون اومد و بعدم به سر میز صبحانه رفت: چرا چشمات پف کرده دخترم؟
_ آم...هیچی نیست مامان دیشب تا دیروقت بیدار بودم.
& چرا دخترم؟
_ داشتم کتاب میخوندم.
داییش در حالی که مقداری پنکیک رو تو دهانش گذاشت گفت: چه جالب. چه کتابی میخونی ؟
_ یه کتابیه به نام پرنسی در فرانسه. کتاب قشنگیه...
# تاحالا نشنیده بودم باشه ممنونم ازت.
_ خواهش میکنم......
_ درد میکنه.
+ خوبی نفسم؟
الیزا رو تخت صاف نشست و گفت: درد میکنه.
شروع به ناله کرد: خیلی درد میکنه.
تهیونگ آروم در آغوشش گرفت: زود خوب میشی زیبای من. عادت میکنی. از دیشب لذت بردی؟
لبخندی رو لبای الیزا جا پیدا کرد: رویایی ترین شبی بود که تاحالا داشتم. تو چطور اینقدر خوب...وای نمیتونم بگم وای....نکنه که قبلاً اینکارو کردی؟
پوزخندی زد : مردا تو اینجور کارا حرفه این مادام.
_ مادام؟
+ آره. تو دیگه برای منی.
با لبخند همدیگرو نگاه کردن....
§ الیزا الیزا
با ترس از خواب پرید: بله مادربزرگ چی شده؟
§ دخترم پاشو بیا صبحانه درست کردم.
با لبخند مصنوعی ای که سعی در پنهان کردن ناراحتی اش داشت گفت: چشم زود میام.
بعد از رفتن مادربزرگش بالششو برداشت و سرشو محکم کوبید روش. دلش میخواست از اعماق وجودش جیغ بزنه.
باورش نمیشد.
داشت با معشوقش درمورد شب رویای قبلش با هم حرف میزدن و الان اینطوری بیدارش کرده بودن که بیاد و صبحونه بخوره.
با هزار بدبختی از تخت بیرون اومد و بعدم به سر میز صبحانه رفت: چرا چشمات پف کرده دخترم؟
_ آم...هیچی نیست مامان دیشب تا دیروقت بیدار بودم.
& چرا دخترم؟
_ داشتم کتاب میخوندم.
داییش در حالی که مقداری پنکیک رو تو دهانش گذاشت گفت: چه جالب. چه کتابی میخونی ؟
_ یه کتابیه به نام پرنسی در فرانسه. کتاب قشنگیه...
# تاحالا نشنیده بودم باشه ممنونم ازت.
_ خواهش میکنم......
۶.۵k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.