فیک 𝖒𝖞 𝖘𝖜𝖊𝖊𝖙 𝖑𝖔𝖛𝖊🐢 🙇🏻♀️🧶پارت ¹¹
لبخندی بهم زل زدن لبخندی بهم زدن و از خستگی اوفتادن روی چمنا...
کوک « به عشق توی نگاه اول اعتقاد نداشتم تا اینکه ماریا رو دیدم... لیندا خیلی شبیه ماریا بود... اخلاقش.. صدای خنده هاش و رفتارش... ماریا هم پیانو نواز خوبی بود... نونا به عشق توی نگاه اول اعتقاد داری؟
لیندا « در حالی که از خستگی روی چمنا دراز کشیده بودیم و دست کوک رو گرفته بودم... گفتم « آره خب.... اعتقاد دارم
کوک « منم برای بار دوم وقتی اون شب موقع پیانو زدن دیدمت به عشق در نگاه اول اعتقاد پیدا کردم ( توی دلش )... با خیس شدن صورتم به خودم اومدم و دیدم لیندا با یه سطل آب بالای سرمه و داره میخنده
کوک « یاعععع نونا خودت شروع کردییییی
راوی « باغ پر شده بود از صدای خنده کوک و لیندا... دنبال هم میدویدن و همو خیس میکردن.... و این وسط یه نفر با عشق بهشون زل زده بود... رابطه لیندا و کوک خیلی خوب بود... لیندا باعث شد کوک بعد از مدت ها لبخند بزنه و کوک محرم اسرار لیندا شده بود..
تال تال « سرورم جلسه دربار الان شروع میشه
جیهوپ « نگاه کردن به کوک و لیندا باعث میشد ناخداگاه لبخندی روی لب هام شکل بگیره... خنده اون دوتا مرحم زخم هام شده بود... یه جورایی دلم برای بچگی هامون تنگ شده بود..... کوک... لیندا من تمام تلاشم رو میکنم تا ازتون مراقبت کنم... اینو به جفتتون قول میدم
راوی « جیهوپ آهی کشید و به سمت سالن جلسات رفت.... از اون طرف کوک هم باید میرفت توی جلسات شرکت میکرد..یک هفته ای میشد که کوک به خاطر مراقبت از لیندایی که بشدت شبیه عشق اولش بود به قصر برگشته ... مجبور بود توی جلسات شرکت کنه اما پشیمون و ناراضی نبود چون نمیخواست جیهوپ هم درد از دست دادن لیندا رو بکشه... با اومدن سو اعلام شروع جلسه کوک با بی میلی از لیندا جدا شد و به سمت سالن جلسات رفت...
لیندا « با رفتن کوک تصمیم گرفتم برم اقامتگاهم و راجب قدرت درونیم مطالعه کنم... اما همین که نزدیک اتاقم شدم با دیدن راک حالم کاملا گرفته شد...
راک « رابطه خوب کوک و لیندا اصلا به نفع ما نبود و ممکن بود روی ذهن لیندا هم تاثیر بزاره... الان زمانش رسیده بود تا نقشه سرنوشت سازم رو عملی کنم .. به شیشه توی دستم نگاهی کردم و پوزخندی زدم...دقیقا ده سال پیش امپراطور ده ساله رو فریب دادم و کاری کردم با دست خودش نوع کشنده این معجون رو به امپراطور و ملکه بده... اونقدر کوچیک بود که فرق بین سم و دمنوش رو تشخیص نده... با دیدن لیندا لبخندی زدم و جلو رفتم.... به به ملکه چان
لیندا « اینجا چیکار میکنی؟
راک « دختر جون کسی با پدرش اینجوری صحبت نمیکنه
لیندا « تو ...پدر ..من .. نیستی( شمرده شمرده )
راک « خیلی خب پس با زبون خودت باهات صحبت میکنم....
کوک « به عشق توی نگاه اول اعتقاد نداشتم تا اینکه ماریا رو دیدم... لیندا خیلی شبیه ماریا بود... اخلاقش.. صدای خنده هاش و رفتارش... ماریا هم پیانو نواز خوبی بود... نونا به عشق توی نگاه اول اعتقاد داری؟
لیندا « در حالی که از خستگی روی چمنا دراز کشیده بودیم و دست کوک رو گرفته بودم... گفتم « آره خب.... اعتقاد دارم
کوک « منم برای بار دوم وقتی اون شب موقع پیانو زدن دیدمت به عشق در نگاه اول اعتقاد پیدا کردم ( توی دلش )... با خیس شدن صورتم به خودم اومدم و دیدم لیندا با یه سطل آب بالای سرمه و داره میخنده
کوک « یاعععع نونا خودت شروع کردییییی
راوی « باغ پر شده بود از صدای خنده کوک و لیندا... دنبال هم میدویدن و همو خیس میکردن.... و این وسط یه نفر با عشق بهشون زل زده بود... رابطه لیندا و کوک خیلی خوب بود... لیندا باعث شد کوک بعد از مدت ها لبخند بزنه و کوک محرم اسرار لیندا شده بود..
تال تال « سرورم جلسه دربار الان شروع میشه
جیهوپ « نگاه کردن به کوک و لیندا باعث میشد ناخداگاه لبخندی روی لب هام شکل بگیره... خنده اون دوتا مرحم زخم هام شده بود... یه جورایی دلم برای بچگی هامون تنگ شده بود..... کوک... لیندا من تمام تلاشم رو میکنم تا ازتون مراقبت کنم... اینو به جفتتون قول میدم
راوی « جیهوپ آهی کشید و به سمت سالن جلسات رفت.... از اون طرف کوک هم باید میرفت توی جلسات شرکت میکرد..یک هفته ای میشد که کوک به خاطر مراقبت از لیندایی که بشدت شبیه عشق اولش بود به قصر برگشته ... مجبور بود توی جلسات شرکت کنه اما پشیمون و ناراضی نبود چون نمیخواست جیهوپ هم درد از دست دادن لیندا رو بکشه... با اومدن سو اعلام شروع جلسه کوک با بی میلی از لیندا جدا شد و به سمت سالن جلسات رفت...
لیندا « با رفتن کوک تصمیم گرفتم برم اقامتگاهم و راجب قدرت درونیم مطالعه کنم... اما همین که نزدیک اتاقم شدم با دیدن راک حالم کاملا گرفته شد...
راک « رابطه خوب کوک و لیندا اصلا به نفع ما نبود و ممکن بود روی ذهن لیندا هم تاثیر بزاره... الان زمانش رسیده بود تا نقشه سرنوشت سازم رو عملی کنم .. به شیشه توی دستم نگاهی کردم و پوزخندی زدم...دقیقا ده سال پیش امپراطور ده ساله رو فریب دادم و کاری کردم با دست خودش نوع کشنده این معجون رو به امپراطور و ملکه بده... اونقدر کوچیک بود که فرق بین سم و دمنوش رو تشخیص نده... با دیدن لیندا لبخندی زدم و جلو رفتم.... به به ملکه چان
لیندا « اینجا چیکار میکنی؟
راک « دختر جون کسی با پدرش اینجوری صحبت نمیکنه
لیندا « تو ...پدر ..من .. نیستی( شمرده شمرده )
راک « خیلی خب پس با زبون خودت باهات صحبت میکنم....
۶۱.۵k
۲۶ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.