فیک«دختر کوچولوی من»فصل دو part 7
ات: کسیو نکش
ته: خودتم دفعه قبل نزدیک ۷۰ نفرو زدی کشتی
ات: چون میخواستن بهت شلیک کنن
ته: اونا هنوز به من اسیبی نزده بودن ولی تو کشتیشون بعد توقع داری بعد اینکه یکی بهت شلیک کرده کاری نکنم؟واقعا که
ات: به هر حال بیا فقط از هم مراقبت کنیم نه اینکه بقیرو بکشیم
ته: خیلی خب باشه…ولی قول نمیدم
ات: داشتم میگفتم اخرین قول اینه که همدیگرو نکشیم!
ته: قول…به قلبم قول میدم…قلبی که خیلی وقته مال توعه
ات: و اینو یادت نره هرچقدرم از هم دور باشیم من مال توام…و تو مال منی
ته: اوووو کوچولوی من انقدر بزرگ شده که برام ازین حرفا میزنه؟
ات: شاید
ته: باشه پس من مال توام توام مال منی…
ات:(میخنده)
راوی:
بعد از چند دقیقه قدم زدن تهیونگ می ایسته و…
ته: باهام ازدواج میکنی؟(زانو میزنه و حلقه رو دستش میگیره)
ات: چرا که نه(از شدت ذوق با جیغ میپره بغل تهیونگ و جفتشون میوفتن روی زمین)
ته: ااهه…واقعا از انتخابم راضیم(با خنده)
ات: اما تهیونگ زود نیست؟
ته: زود و دیر نداره دیگه ما که به هر حال انجامش دادیم..(با لبخند😈)
ات: عوضی…باشه پس
ته:(حلقرو دستش میکنه)
ته: روزی که برای اولین بار توی مدرست دیدمت فکرشو میکردی همچین اتفاقی بیوفته؟
ات: نه واقعا…خودت چطور؟
ته: اره
ات: چی؟یعنی چی؟
ته: راستش به ازدواج فکر نکردم اما از همون نگاه اول میتونم بگم عاشقت شدم…تو چطور؟تو از کی بهم حس پیدا کردی؟
ات: همون شبی که منو از اون مهمونی نجات دادی همون لحظه ای که برای اولین بار بوسیدمت(یادش بخیر🥲)
ته: اون شب حتی برای منم تیر خلاصو زدی…
ات: دقیقا شب بعدش اومدیم اینجا…سه سال میگذره از اون شب
ته: ولی ات….تو الان واقعا با من ازدواج کردی؟
ات: کجاشو متوجه نشدی؟(با خنده)
ته: همه جاش
ات: راستی قرار بود بهم سوارکاری یاد بدی
ته: من که واقعا منظورم سوارکاری نبود(در گوش ات میگه و نفسش به گردن ات میخوره)
ات: بی تربیت…برو اونور ببینم
ته: دوست نداری؟اون موقع خوب میگفتی تهیونگ تهیونگ تند تر…(با خنده شیطانی)
ات: اره اره گفتم…چشه
ته: نه اشکالی نداره عزیزم(با خنده😉)
ات: به هر حال امشب شب قشنگیه ممنونم که پیشمی
ته: ببخشید که سال های پیش پیشت نبودم…یعنی نتونستم باشم
ات: به هر حال که تقصیر من بود به خاطر من اونارو کشتی…
ته: نه…اینجوری فکر نکن(بغلش میکنه)
ات: تهیونگ تو سیگار میکشی؟
ته: ن…نه
ات: دروغ نگو لباست یکم بوی سیگار میده
ته: عزیزم خب بو میده دیگه تقصیر من که نیست
ات: دروغ که نمیگی؟
ته: نه من واقعا سیگار نمیکشم
ات: اما اخه…
ته: دیگه اما نداره…تو به من اعتماد نداری؟
ات: دارم…معذرت میخوام
ته: اشکالی نداره(دستشو میکشه رو سر ات)
ته: بریم خونه؟
ات: اره…واقعا حس میکنم خسته ام
ته:(کفشای ات رو در میاره و براید بغلش میکنه تا توی ماشین)
ات: هی بزارم زمین…
ته: اینجوری دوست دارم
ات: لباسم اذیتت میکنه
ته: نمیکنه…نگران نباش
ته: اهااا…بشین(میزارتش توی ماشین و خودشم سوار میشه)
ات: خیلی ممنونم ازت…واقعا بهم خوشگذشت(با لبخند)
ته: بایدم میگذشت بخاطر همین اوردمت..(😉)
(میرسن خونه)
ته:(دوباره میاد سمت در ات و بغلش میکنه و میبرتش داخل خونه)
ته: ما اومدیم
ته جون: خوش اومدید(مود هفت عالممم😭😂)
ته: چه خبر(همزمان با در اوردن کتش صحبت میکنه)
ته جون: اوو اووو من ات نیستم لباساتو در نیار
ات:(میخنده)
ته: چه ربطی داره
ات: بهتره ما بریم تو اتاقمون(دست تهیونگو میکشه)
ته: اتاقمون؟
ات: اره بیا(میرن سمت اتاق ته)
ته: اینجا که اتاق منه
🐰
ته: خودتم دفعه قبل نزدیک ۷۰ نفرو زدی کشتی
ات: چون میخواستن بهت شلیک کنن
ته: اونا هنوز به من اسیبی نزده بودن ولی تو کشتیشون بعد توقع داری بعد اینکه یکی بهت شلیک کرده کاری نکنم؟واقعا که
ات: به هر حال بیا فقط از هم مراقبت کنیم نه اینکه بقیرو بکشیم
ته: خیلی خب باشه…ولی قول نمیدم
ات: داشتم میگفتم اخرین قول اینه که همدیگرو نکشیم!
ته: قول…به قلبم قول میدم…قلبی که خیلی وقته مال توعه
ات: و اینو یادت نره هرچقدرم از هم دور باشیم من مال توام…و تو مال منی
ته: اوووو کوچولوی من انقدر بزرگ شده که برام ازین حرفا میزنه؟
ات: شاید
ته: باشه پس من مال توام توام مال منی…
ات:(میخنده)
راوی:
بعد از چند دقیقه قدم زدن تهیونگ می ایسته و…
ته: باهام ازدواج میکنی؟(زانو میزنه و حلقه رو دستش میگیره)
ات: چرا که نه(از شدت ذوق با جیغ میپره بغل تهیونگ و جفتشون میوفتن روی زمین)
ته: ااهه…واقعا از انتخابم راضیم(با خنده)
ات: اما تهیونگ زود نیست؟
ته: زود و دیر نداره دیگه ما که به هر حال انجامش دادیم..(با لبخند😈)
ات: عوضی…باشه پس
ته:(حلقرو دستش میکنه)
ته: روزی که برای اولین بار توی مدرست دیدمت فکرشو میکردی همچین اتفاقی بیوفته؟
ات: نه واقعا…خودت چطور؟
ته: اره
ات: چی؟یعنی چی؟
ته: راستش به ازدواج فکر نکردم اما از همون نگاه اول میتونم بگم عاشقت شدم…تو چطور؟تو از کی بهم حس پیدا کردی؟
ات: همون شبی که منو از اون مهمونی نجات دادی همون لحظه ای که برای اولین بار بوسیدمت(یادش بخیر🥲)
ته: اون شب حتی برای منم تیر خلاصو زدی…
ات: دقیقا شب بعدش اومدیم اینجا…سه سال میگذره از اون شب
ته: ولی ات….تو الان واقعا با من ازدواج کردی؟
ات: کجاشو متوجه نشدی؟(با خنده)
ته: همه جاش
ات: راستی قرار بود بهم سوارکاری یاد بدی
ته: من که واقعا منظورم سوارکاری نبود(در گوش ات میگه و نفسش به گردن ات میخوره)
ات: بی تربیت…برو اونور ببینم
ته: دوست نداری؟اون موقع خوب میگفتی تهیونگ تهیونگ تند تر…(با خنده شیطانی)
ات: اره اره گفتم…چشه
ته: نه اشکالی نداره عزیزم(با خنده😉)
ات: به هر حال امشب شب قشنگیه ممنونم که پیشمی
ته: ببخشید که سال های پیش پیشت نبودم…یعنی نتونستم باشم
ات: به هر حال که تقصیر من بود به خاطر من اونارو کشتی…
ته: نه…اینجوری فکر نکن(بغلش میکنه)
ات: تهیونگ تو سیگار میکشی؟
ته: ن…نه
ات: دروغ نگو لباست یکم بوی سیگار میده
ته: عزیزم خب بو میده دیگه تقصیر من که نیست
ات: دروغ که نمیگی؟
ته: نه من واقعا سیگار نمیکشم
ات: اما اخه…
ته: دیگه اما نداره…تو به من اعتماد نداری؟
ات: دارم…معذرت میخوام
ته: اشکالی نداره(دستشو میکشه رو سر ات)
ته: بریم خونه؟
ات: اره…واقعا حس میکنم خسته ام
ته:(کفشای ات رو در میاره و براید بغلش میکنه تا توی ماشین)
ات: هی بزارم زمین…
ته: اینجوری دوست دارم
ات: لباسم اذیتت میکنه
ته: نمیکنه…نگران نباش
ته: اهااا…بشین(میزارتش توی ماشین و خودشم سوار میشه)
ات: خیلی ممنونم ازت…واقعا بهم خوشگذشت(با لبخند)
ته: بایدم میگذشت بخاطر همین اوردمت..(😉)
(میرسن خونه)
ته:(دوباره میاد سمت در ات و بغلش میکنه و میبرتش داخل خونه)
ته: ما اومدیم
ته جون: خوش اومدید(مود هفت عالممم😭😂)
ته: چه خبر(همزمان با در اوردن کتش صحبت میکنه)
ته جون: اوو اووو من ات نیستم لباساتو در نیار
ات:(میخنده)
ته: چه ربطی داره
ات: بهتره ما بریم تو اتاقمون(دست تهیونگو میکشه)
ته: اتاقمون؟
ات: اره بیا(میرن سمت اتاق ته)
ته: اینجا که اتاق منه
🐰
۳۴.۹k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.