تقدیر سیاه و سفید p18
تهیونگ سری برگشت و به پایین پله ها نگاه کرد
با هم چشم تو چشم شدیم واسه اینکه بیشتر لو نرم پاشدم و به سمت پله ها رفتم من: آقای لی ...آقای لی تو رو خدا کمکم کنین ..این دیوون
تهیونگ با خشم فریاد کشید: مگه نگفتم نیای بیرونننننن
آقای لی در حالی که داشت به سمتم میومد : دخترممم... تو کجا بودی تا حالا...حالت خوبه
تهیونگ: نگهباناااااا این مرتیکه رو ببرین
داشتن میبردنش تهیونگم منو گرفت و نزاش برم پیش آقای لی
من: نننن آقای لی تو رو خداااا ...نجاتم بده ....ولم کن تهیونگ..ااااه ولم کن لعنتی .
وقتی به بزور آقای لی رو بردن ، تهیونگ ولم کرد از شدت گریه رو دو زانو هام افتادم و زار زار گریه میکردم
من:لعنتیه عوضی .. پس همش نقشه بود ..هق
پاشدم : من دیگه یه ثانیه هم تو این خراب شده نمیمونم
به سمت در رفتم که منو یه دفعه رو کولش انداخت و برد بالا
به کمرش مشت میزدم : تهیونگ بزارم زمینننن ...ولم کن روانی بزار برممم
توی اتاق گذاشتم زمین
من : چرا چرا نمیزاری برم من که دیگه بردت نیستم کصافت بزار برممم
یه مشت محکم به صورتم زد که از شدتش افتادم زمین
تهیونگ: هه فک کردی میزارم بری ..این مرتیکه که خوبه کل دنیا هم بیان ولت نمیکنم
من: تو یه دیوونه ای یه دیوونه ی روانی ..آشغال عوضی بزار برمممممم
خشمش صدبرابر شد و افتاد به جونم اینبار تنها با سیلی و مشت های دردناکش به صورتم میزد
همراه کلی درد گرمی خون رو هم میتونستم حس کنم .بین مشتاش صدای گوشخراشش بیشتر عذابم میداد: جنده ی بی خاصیت..به من میگی روانی ..حالیت میکنم...هرزه ی کثيف
بعد کلی کتک زدنم از روم بلند شد و رفت بیرون و درو قفل کرد.
بعد از چن دیقه دستم رو به در و دیوار گرفتم خودمو رسوندم به دستشویی آبی به صورتم زدم
سرم خیلی گیج میرفت ، نگاهی به خودم روی اینه انداختم جای انگشتاش روی گونه چپم مونده بود گونه راستم هم حسابی کبود بود
لبم از کجا تا کجا پاره شده بود یکمم پایین بینیم زخم شده بود .
خودمو رو تخت انداختم و تا میتونستم گریه کردم
غروب بود سرم رو به دیوار کنار تخت تکیه دادم و چشمامو بستم چن یکی دو دیقه صدای باز شدن در و بعد هم تهیونگ رو دیدم
با هم چشم تو چشم شدیم واسه اینکه بیشتر لو نرم پاشدم و به سمت پله ها رفتم من: آقای لی ...آقای لی تو رو خدا کمکم کنین ..این دیوون
تهیونگ با خشم فریاد کشید: مگه نگفتم نیای بیرونننننن
آقای لی در حالی که داشت به سمتم میومد : دخترممم... تو کجا بودی تا حالا...حالت خوبه
تهیونگ: نگهباناااااا این مرتیکه رو ببرین
داشتن میبردنش تهیونگم منو گرفت و نزاش برم پیش آقای لی
من: نننن آقای لی تو رو خداااا ...نجاتم بده ....ولم کن تهیونگ..ااااه ولم کن لعنتی .
وقتی به بزور آقای لی رو بردن ، تهیونگ ولم کرد از شدت گریه رو دو زانو هام افتادم و زار زار گریه میکردم
من:لعنتیه عوضی .. پس همش نقشه بود ..هق
پاشدم : من دیگه یه ثانیه هم تو این خراب شده نمیمونم
به سمت در رفتم که منو یه دفعه رو کولش انداخت و برد بالا
به کمرش مشت میزدم : تهیونگ بزارم زمینننن ...ولم کن روانی بزار برممم
توی اتاق گذاشتم زمین
من : چرا چرا نمیزاری برم من که دیگه بردت نیستم کصافت بزار برممم
یه مشت محکم به صورتم زد که از شدتش افتادم زمین
تهیونگ: هه فک کردی میزارم بری ..این مرتیکه که خوبه کل دنیا هم بیان ولت نمیکنم
من: تو یه دیوونه ای یه دیوونه ی روانی ..آشغال عوضی بزار برمممممم
خشمش صدبرابر شد و افتاد به جونم اینبار تنها با سیلی و مشت های دردناکش به صورتم میزد
همراه کلی درد گرمی خون رو هم میتونستم حس کنم .بین مشتاش صدای گوشخراشش بیشتر عذابم میداد: جنده ی بی خاصیت..به من میگی روانی ..حالیت میکنم...هرزه ی کثيف
بعد کلی کتک زدنم از روم بلند شد و رفت بیرون و درو قفل کرد.
بعد از چن دیقه دستم رو به در و دیوار گرفتم خودمو رسوندم به دستشویی آبی به صورتم زدم
سرم خیلی گیج میرفت ، نگاهی به خودم روی اینه انداختم جای انگشتاش روی گونه چپم مونده بود گونه راستم هم حسابی کبود بود
لبم از کجا تا کجا پاره شده بود یکمم پایین بینیم زخم شده بود .
خودمو رو تخت انداختم و تا میتونستم گریه کردم
غروب بود سرم رو به دیوار کنار تخت تکیه دادم و چشمامو بستم چن یکی دو دیقه صدای باز شدن در و بعد هم تهیونگ رو دیدم
۱۶.۷k
۱۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.