جنگ برای تو ( پارت 49)
دیگه تقریبا همه ی قصر از تبعید شدن جونگ کوک خبر دار شده بودن و این باعث تعجبشون شده بود که چرا امپراطور باید پسر یکی یدونشو تبعید کنه
امپراطور جونگ کوک و به یکی از دور ترین روستاهای اطراف چوسان تبعید کرده بود، افرادی که توی اون روستا زندگی میکردن خیلی کم بودن و میشد با انگشت اونارو بشمری
هیچ کسی تاحالا به اونجا تبعید نشده بود... تقریبا میتونم بگم جونگ کوک اولین نفری بود که به اونجا میرفت
ندیمه : سرورم.... رسیدیم
جونگ کوک :اینجا چرا انقدر خشک و بی آب و علفه
ندیمه :باید کنار بیاید... امپراطور اینجا رو برای شما در نظر گرفتن
جونگ کوک : زحمت کشیدن
ندیمه :ما دیگه باید برگردیم... امیدوارم لحطات خوبی رو در اینجا سپری کنید
جونگ کوک : آره راست میگی... بهترین اتفاقای زندگیم تو همین روستا اتفاق میفته
ندیمه : با اجازتون....
سوریو :چی گفتی یونگی؟ جونگ کوک و تبعید کردن؟
یونگی : اینجوری که ندیمه ها میگفتن فکر کنم واقعیت داره
سوریو : آخه چطور ممکنه
امپراطور که عاشق جونگ کوک بود
حالا چطوری تبعیدش کرده
ملکه : حتما به خاطر مسموم کردن....
یونگی : مادر...
سوریو :چی ؟ مسموم کردن کی؟
یونگی : هیچی... مادرم اشتباه کرد
سوریو : یونگی راستشو بگو
یونگی :خب.... میخواست تهیونگ و مسموم کنه تا بتونه ولیعهد بشه
سوریو :امکان نداره... در مورد جونگ کوک داریم حرف میزنیم....محاله همچین چیزی واقعیت داشته باشه
یونگی : مثل اینکه واقعیت داشته و امپراطور با شنیدن این خبر جونگ کوک و احضار کرده... بعدشم جونگ کوک به امپراطور بی احترامی کرده و امپراطور تبعیدش کرده به دورترین منطقه ی چوسان
سوریو : من باید برم اونجا
یونگی :چی؟ دیوونه شدی
سوریو : باید دلیل اینکارشو بپرسم... اون آدمی نیست که به امپراطور بی حرمتی کنه و بخواد تهیونگ و مسموم کنه، اون مثل برادرش میمونه
ملکه : خارج شدن از اینجا ممکنه خطرناک باشه... بذار برای بعد
سوریو : من قول میدم که احتیاط کنم... فقط بذارید همین امشب برم
یونگی :میخوای منم باهات بیام
سوریو : نه.... اگه بیای ممکنه عصبانی بشه و به حرفام اهمیتی نده
یونگی : باشه... ولی باید قول بدی که مراقب خودت هستی
سوریو : حتما....
سوریو :
همون شب راه افتادم... وقتی فهمیدم جونگ کوک اونکارارو کرده خیلی عصبانی شدم و خواستم خفش کنم
هوا خیلی سرد شده بود و هرچی به اون منطقه نزدیکتر میشدی هوا سردتر میشد
اونقدری سرد شد که دیگه حتی صورتمو احساس نمیکردم ... تمام بدنم سِر شده بود، یه جا دیگه نفهمیدم و از اسب افتادم پایین، فقط به این امید بودم که یکی بیاد ببرتم یه جای گرم
کم کم دیگه چشام بسته شدن و هیچی نفهمیدم
..............
امپراطور جونگ کوک و به یکی از دور ترین روستاهای اطراف چوسان تبعید کرده بود، افرادی که توی اون روستا زندگی میکردن خیلی کم بودن و میشد با انگشت اونارو بشمری
هیچ کسی تاحالا به اونجا تبعید نشده بود... تقریبا میتونم بگم جونگ کوک اولین نفری بود که به اونجا میرفت
ندیمه : سرورم.... رسیدیم
جونگ کوک :اینجا چرا انقدر خشک و بی آب و علفه
ندیمه :باید کنار بیاید... امپراطور اینجا رو برای شما در نظر گرفتن
جونگ کوک : زحمت کشیدن
ندیمه :ما دیگه باید برگردیم... امیدوارم لحطات خوبی رو در اینجا سپری کنید
جونگ کوک : آره راست میگی... بهترین اتفاقای زندگیم تو همین روستا اتفاق میفته
ندیمه : با اجازتون....
سوریو :چی گفتی یونگی؟ جونگ کوک و تبعید کردن؟
یونگی : اینجوری که ندیمه ها میگفتن فکر کنم واقعیت داره
سوریو : آخه چطور ممکنه
امپراطور که عاشق جونگ کوک بود
حالا چطوری تبعیدش کرده
ملکه : حتما به خاطر مسموم کردن....
یونگی : مادر...
سوریو :چی ؟ مسموم کردن کی؟
یونگی : هیچی... مادرم اشتباه کرد
سوریو : یونگی راستشو بگو
یونگی :خب.... میخواست تهیونگ و مسموم کنه تا بتونه ولیعهد بشه
سوریو :امکان نداره... در مورد جونگ کوک داریم حرف میزنیم....محاله همچین چیزی واقعیت داشته باشه
یونگی : مثل اینکه واقعیت داشته و امپراطور با شنیدن این خبر جونگ کوک و احضار کرده... بعدشم جونگ کوک به امپراطور بی احترامی کرده و امپراطور تبعیدش کرده به دورترین منطقه ی چوسان
سوریو : من باید برم اونجا
یونگی :چی؟ دیوونه شدی
سوریو : باید دلیل اینکارشو بپرسم... اون آدمی نیست که به امپراطور بی حرمتی کنه و بخواد تهیونگ و مسموم کنه، اون مثل برادرش میمونه
ملکه : خارج شدن از اینجا ممکنه خطرناک باشه... بذار برای بعد
سوریو : من قول میدم که احتیاط کنم... فقط بذارید همین امشب برم
یونگی :میخوای منم باهات بیام
سوریو : نه.... اگه بیای ممکنه عصبانی بشه و به حرفام اهمیتی نده
یونگی : باشه... ولی باید قول بدی که مراقب خودت هستی
سوریو : حتما....
سوریو :
همون شب راه افتادم... وقتی فهمیدم جونگ کوک اونکارارو کرده خیلی عصبانی شدم و خواستم خفش کنم
هوا خیلی سرد شده بود و هرچی به اون منطقه نزدیکتر میشدی هوا سردتر میشد
اونقدری سرد شد که دیگه حتی صورتمو احساس نمیکردم ... تمام بدنم سِر شده بود، یه جا دیگه نفهمیدم و از اسب افتادم پایین، فقط به این امید بودم که یکی بیاد ببرتم یه جای گرم
کم کم دیگه چشام بسته شدن و هیچی نفهمیدم
..............
۳۷.۱k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.