پارت⅛
با قیافه سکته ای نگام کرد که گفدم :
_بنظرت چاره دیگه ایم داریم ؟
سامنتا با من من لب زد :
_و.ولی میت ..
نذاشتم ادامه بده لب زدم :
_ترس؟ هه دیگه باهاش خداحافظی کن خواهر عزیزم .
از جام بلند شدم کیفمو برداشتم که گفد :
_وایسا سیلویا کجا ساعت ۴ صبحه ؟
بدون اینکه نگاش کنم لب زدم :
_یک ساعت دیگه هوا روشن میشه الانم اونقدرا تاریک نیست تاکسی میگیرم میرم خوابگاه (اره جون عمت)
_سیلویا ..
همونطور که به سمت در میرفدم لب زدم :
_تا فردا وقت داری راجب این موضوع فکر کنی خطر داره ولی اگه همینطوری بشینیم نگاه کنیم خطرش خیلی بیشتره پس تا فردا منتظر زندگت هستم .
باشه ناراحتی گفد که از خونش زدم بیرون ،هنوز تاریک بود ولی بهتر بود بیشتر از این اونجا نمیموندم رفدم سرکوچه تا کسی گرفدم سوارش شدم چند مین توی گوشیم بودم حواسم به اطراف نبود به شارژ گوشیم نگاه کردم ۱۵درصد بود نفسمو کلافه بیرون فرسدادم گوشیو داخل کیفم گذاشتم به بیرون خیره شدم کوچه ها اصن شبیه راهی که باید میرفدم نبودن همجا بیابون بود به مردی که داشت رانندگی میکرد نگاه کردم لب زدم :
_ا.اقا این مسیر ادرسی که بهتون گفدم نیس.
اهمیتی نداد ترسم بیشتر شد که در ماشین قفل کرد ،مغزم قفل کرده بود تنها چیزی که به ذهنم میرسید انجام دادم گوشی از کیفن در اوردم زنگ زدم به جونگ کوک که راننده از جلو گفد :
_بده ببینم اون گوشیتو بمن چ غلطی میخای بکنی؟
با تمام توان داد زدم :
_کمککککککککککککککک .
چند باری با صدای بلن. همینو تکرار کردم که دستشو گذاشت رو دهنمو لب زد :
_خفه میشی یا خفت کنم ؟؟؟
دست پا زدم تا از دستش فرار کنم که با نور ماشینی که اومد ترسم ۰شد .
جونگ کوک پیچید جلوی ماشین پیاده شد ببه سمت ماشین اومد نمیدونم چجوری در ماشین باز کرد یعنی باز که نکرد شکست چون قفل بود ..
راننده از ماشین کشید پایین تا میتونست زدش که رفدم جلو گفد :_بسهه .
جونگ کوک بلند شد اومد سمتم دستمو چنگ زد برد تو ماشین با صدایی که تمام سلول های بدنم لرزید گفد :_این ساعت از خونه میای بیرون انتظاری نداری همچین ادم کثافتی تو خیابونا پیدا بشه ؟
ناراحت به پایین زل زدم که گفد :
_رفدیم خونه وسایلتو جمع میکنی برنامه جلو افداده امشب میریم فرودگاه ساعت ۹.
باشه ارومی گفدم ،تا خونه حرفی زده نشد رفدم طبقه بالا لباسام جمع کردم هرچی لازم بود برداشتم ..
+++
چند ساعت بود که تو هواپیما بودیم که بالاهره رسیدسم سوار ماشین شدیم صدای گوشیم بلند شد از جیبم بیرون اوردمش سامنتا مسیج داده بود :
``من اماده ام ``
لبخندی زدم براش نوشتم :
``امروز ی بلیط بگیر بیا کانادا``
سریع جواب داد:
``براچی تو الان کانادایی ؟؟؟``
``اره سوال نپرس چرا فقط بگیر بیا ی خونه برای یک هفده اجاره کن کارمون از اینجا شروع میشه .``
_بنظرت چاره دیگه ایم داریم ؟
سامنتا با من من لب زد :
_و.ولی میت ..
نذاشتم ادامه بده لب زدم :
_ترس؟ هه دیگه باهاش خداحافظی کن خواهر عزیزم .
از جام بلند شدم کیفمو برداشتم که گفد :
_وایسا سیلویا کجا ساعت ۴ صبحه ؟
بدون اینکه نگاش کنم لب زدم :
_یک ساعت دیگه هوا روشن میشه الانم اونقدرا تاریک نیست تاکسی میگیرم میرم خوابگاه (اره جون عمت)
_سیلویا ..
همونطور که به سمت در میرفدم لب زدم :
_تا فردا وقت داری راجب این موضوع فکر کنی خطر داره ولی اگه همینطوری بشینیم نگاه کنیم خطرش خیلی بیشتره پس تا فردا منتظر زندگت هستم .
باشه ناراحتی گفد که از خونش زدم بیرون ،هنوز تاریک بود ولی بهتر بود بیشتر از این اونجا نمیموندم رفدم سرکوچه تا کسی گرفدم سوارش شدم چند مین توی گوشیم بودم حواسم به اطراف نبود به شارژ گوشیم نگاه کردم ۱۵درصد بود نفسمو کلافه بیرون فرسدادم گوشیو داخل کیفم گذاشتم به بیرون خیره شدم کوچه ها اصن شبیه راهی که باید میرفدم نبودن همجا بیابون بود به مردی که داشت رانندگی میکرد نگاه کردم لب زدم :
_ا.اقا این مسیر ادرسی که بهتون گفدم نیس.
اهمیتی نداد ترسم بیشتر شد که در ماشین قفل کرد ،مغزم قفل کرده بود تنها چیزی که به ذهنم میرسید انجام دادم گوشی از کیفن در اوردم زنگ زدم به جونگ کوک که راننده از جلو گفد :
_بده ببینم اون گوشیتو بمن چ غلطی میخای بکنی؟
با تمام توان داد زدم :
_کمککککککککککککککک .
چند باری با صدای بلن. همینو تکرار کردم که دستشو گذاشت رو دهنمو لب زد :
_خفه میشی یا خفت کنم ؟؟؟
دست پا زدم تا از دستش فرار کنم که با نور ماشینی که اومد ترسم ۰شد .
جونگ کوک پیچید جلوی ماشین پیاده شد ببه سمت ماشین اومد نمیدونم چجوری در ماشین باز کرد یعنی باز که نکرد شکست چون قفل بود ..
راننده از ماشین کشید پایین تا میتونست زدش که رفدم جلو گفد :_بسهه .
جونگ کوک بلند شد اومد سمتم دستمو چنگ زد برد تو ماشین با صدایی که تمام سلول های بدنم لرزید گفد :_این ساعت از خونه میای بیرون انتظاری نداری همچین ادم کثافتی تو خیابونا پیدا بشه ؟
ناراحت به پایین زل زدم که گفد :
_رفدیم خونه وسایلتو جمع میکنی برنامه جلو افداده امشب میریم فرودگاه ساعت ۹.
باشه ارومی گفدم ،تا خونه حرفی زده نشد رفدم طبقه بالا لباسام جمع کردم هرچی لازم بود برداشتم ..
+++
چند ساعت بود که تو هواپیما بودیم که بالاهره رسیدسم سوار ماشین شدیم صدای گوشیم بلند شد از جیبم بیرون اوردمش سامنتا مسیج داده بود :
``من اماده ام ``
لبخندی زدم براش نوشتم :
``امروز ی بلیط بگیر بیا کانادا``
سریع جواب داد:
``براچی تو الان کانادایی ؟؟؟``
``اره سوال نپرس چرا فقط بگیر بیا ی خونه برای یک هفده اجاره کن کارمون از اینجا شروع میشه .``
۷.۳k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲