عشق غیر قابل دسترس... ziha
فصل دوم...پارت بیست و دوم
جیمین تا طبقه سوم فقط دوید و با عجله رفت اتاق الیزا،الیزا که روی تخت دراز کشیده بود با دیدن جیمین بلند شد و رفت سمتش:
الیزا:جیمین؟؟چیشده؟(با نگرانی)
جیمین:هیچی
الیزا:چرا رنگت پریده؟چرا نفس نفس میزنی؟
جیمین:چیزی نیست از پله ها دویدم
الیزا:خب چرا با اسانسور نمیای،بیا اینجا بشین برات اب بیارم
جیمین:نمیخواد بیا یه دقیقه کنارم بشین میخوام باهات حرف بزنم
الیزا:الان حالت خوب نیست بذار اب برات بیارم،میام پیشت
جیمین:الیزااا (جدی و بلند) یه دقیقه به حرف من گوش کن بیا اینجا بشین
الیزا:خیل خب
الیزا رفت پیش جیمین روی لبه تخت نشست.
الیزا:جیمین تو اصلا حالت خوبه؟
جیمین:اره اره خوبم
جیمین:الیزا بیا برگردیم
الیزا:چرا؟هنوز یه ماه از تعطیلاتمون مونده،من هنوز مادرتو ندیدم
جیمین:باشه واسه یه وقت دیگه
الیزا:مگه دلتنگ مادرت نبودی؟
جیمین:مهم نیست بعدا بازم میایم
الیزا که حال بد جیمینو دید نخواست مخالفت کنه: باشه تو فقط اروم باش اگه اینجوری میخوای من حرفی ندارم
جیمین خوشحال شد و لبخند زد.
الیزا:حالا میتونم یه اب برات بیارم؟
جیمین:اره مرسی،فقط خنک باشه لطفا
جیمین روی تخت دراز کشید و چشماشو بست و الیزا مشغول درست کردن اب یخ بود:
الیزا:راستی حدس بزن امروز با کی حرف زدم؟
جیمین:با کی؟
الیزا:شاردن...
جیمین از روی تخت بلند شد و نشست: تو با شاردن حرف زدی الان به من میگی؟
الیزا: از وقتی اومدی شروع کردی به حرف زدن اصلا نذاشتی من چیزی بگم که، بیا آبت اماده است
جیمین لیوان اب رو گرفت و روی میز گذاشت
جیمین:خب چی گفت؟
الیزا: کم حرف زدیم حالمو پرسید،حال تورو پرسید یکم از خودش گفت و قطع کردیم
جیمین نفس عمیقی کشید و ابش رو سر کشید...
جیمین تا طبقه سوم فقط دوید و با عجله رفت اتاق الیزا،الیزا که روی تخت دراز کشیده بود با دیدن جیمین بلند شد و رفت سمتش:
الیزا:جیمین؟؟چیشده؟(با نگرانی)
جیمین:هیچی
الیزا:چرا رنگت پریده؟چرا نفس نفس میزنی؟
جیمین:چیزی نیست از پله ها دویدم
الیزا:خب چرا با اسانسور نمیای،بیا اینجا بشین برات اب بیارم
جیمین:نمیخواد بیا یه دقیقه کنارم بشین میخوام باهات حرف بزنم
الیزا:الان حالت خوب نیست بذار اب برات بیارم،میام پیشت
جیمین:الیزااا (جدی و بلند) یه دقیقه به حرف من گوش کن بیا اینجا بشین
الیزا:خیل خب
الیزا رفت پیش جیمین روی لبه تخت نشست.
الیزا:جیمین تو اصلا حالت خوبه؟
جیمین:اره اره خوبم
جیمین:الیزا بیا برگردیم
الیزا:چرا؟هنوز یه ماه از تعطیلاتمون مونده،من هنوز مادرتو ندیدم
جیمین:باشه واسه یه وقت دیگه
الیزا:مگه دلتنگ مادرت نبودی؟
جیمین:مهم نیست بعدا بازم میایم
الیزا که حال بد جیمینو دید نخواست مخالفت کنه: باشه تو فقط اروم باش اگه اینجوری میخوای من حرفی ندارم
جیمین خوشحال شد و لبخند زد.
الیزا:حالا میتونم یه اب برات بیارم؟
جیمین:اره مرسی،فقط خنک باشه لطفا
جیمین روی تخت دراز کشید و چشماشو بست و الیزا مشغول درست کردن اب یخ بود:
الیزا:راستی حدس بزن امروز با کی حرف زدم؟
جیمین:با کی؟
الیزا:شاردن...
جیمین از روی تخت بلند شد و نشست: تو با شاردن حرف زدی الان به من میگی؟
الیزا: از وقتی اومدی شروع کردی به حرف زدن اصلا نذاشتی من چیزی بگم که، بیا آبت اماده است
جیمین لیوان اب رو گرفت و روی میز گذاشت
جیمین:خب چی گفت؟
الیزا: کم حرف زدیم حالمو پرسید،حال تورو پرسید یکم از خودش گفت و قطع کردیم
جیمین نفس عمیقی کشید و ابش رو سر کشید...
۳.۵k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.