رمان در حسرت اغوش تو3
رمان در حسرت اغوش تو3
پاهام تاول زده بود از بس پاساژها رو گشته بودم . من سخت پسند نبودم اما واقعا چیزی نظرم را به خود جلب نکرده بود . دیگه داشتم نگران میشدم ، نزدیک غروب بود و وقت من داشت تموم می شد . تصمیم گرفتم روی پله های پاساژ بشینم تا یه ذره استراحت کنم . از صبح زود که از خونه اومده بودم بیرون یه بند راه رفته بودم . صدای بلند معده ام باعث شد تا من سریع نگاهی به دور و برم بندازم تا اگر خدای نکرده کسی اطراف من باشه به سرعت خودمو از جلوی چشمش نیست و نابود کنم . کسی نبود .. خدایا شکرت ....
« خانم ؟! »
یخ کردم . یعنی من کور بودم ؟؟
به سمتش برگشتم . یه مرد جوون روبه روم بود .
« ببخشید خانم ، بوتیک پیچک طبقه ی دوم پاساژه ؟ »
« بله .. فکر می کنم . »
« ممنون »
ازکنارم عبور کرد ..عطر خوشش منو مست کرد ... چه خوش بو
بدون این که فکر کنم بلند گفتم :« آقا یه لحظه صبر کنید . »
با سردرگمی به سمت من برگشت گفت : « امری دارید ؟ »
« معذرت می خوام ... میشه اسم ادکلنتون رو بهم بگید ؟ »
یکه خورد شاید هیچ وقت فکر نمی کرد که کسی به این صورت اسم ادکلنشو ازش بپرسه .
اسم ادکلن را به من گفت. ازش تشکر کردم و به راه افتادم . حالا که می دونستم باید دنبال چه بگردم فکرم راحت شده بود .
دو تا خریدم . یکی برای اون و اون یکی برای خودم ! می خواستم ادکلنی که او استفاده می کرد رو داشته باشم . خیلی احمقانه بود من حتی اسمش رو هم نمی دونستم ولی خودمو به اون این همه نزدیک احساس می کردم . باید از نسرین می پرسیدم .. نه ... به چه بهانه ای اسمش رو می پرسیدم ؟ .. سعی کردم اسمش رو حدس بزنم ...اسمش باید خاص باشه ... چهره اش با وضوح بیشتری در ذهنم تصویر شد . ابروهای زیبا .چشمای طوسی اش و ... موهای خرمایی اش که آن روز با کلافگی به آنها چنگ میزد . حرکت لب هایش را زمانی که صحبت میکرد به یاد آوردم .. بی نظیر بود . ... هرگز تا این حد فکرم مشغول کسی نشده بود ولی حالا تمام روزم به فکر کردن درباره چشمای او گذشته بود .
به نسرین زنگ زدم تا بیاد خونه مون کادو رو بگیره ، تا وقتی اون بیاد ادکلن را با کاغذ زیبایی پیچیدم .
کاش منم می تونستم تو تولدش باشم و وقتی شمع کیکشو فوت میکنه بهش تبریک بگم ... دلم خیلی براش تنگ شده بود .... این اصلا عادلانه نبود . من تو یه برخورد شیفته اش شده بودم اما حتی مطمئن نبودم که اون منو به خاطر داره یا نه ! کاش می تونستم دوباره ببینمش !
نمی دونم چقدر گذشت که متوجه شدم کسی به در اتاقم میزند .
« بیا تو »
نسرین وارد اتاق شد و گفت :« سلام شاهزاده خانم »
« دلم می خواد بدونم تا کی به چرب زبونیت ادامه میدی؟»
« تا زمانی که کادو رو از دستت بگیرم . »
کادو رو جلوش گرفتم و گفتم : « بیا بگیر اما اول باید یه چیزی بهم بدی ! »
« چی میخوای شیطون ؟ »
گونه ام را به طرف او گرفتم و گفتم :« یه بوس »
گونه ام را به آرامی بوسید و گفت : « ازت ممنونم . »
« حرفشم نزن . »
« میشه ازت یه خواهشی کنم ؟؟»
« خواهشا مثل اون یکی خواهشت نباشه .»
« نه مثل اون نیست ولی تکمیل کننده اونه ! »
« یعنی چی ؟! متوجه منظورت نمی شم . »
« میشه با من بیای تولد ؟! »
ذهنم خالی شد و قلبم برای یک لحظه از شدت خوشحالی ایستاد .... یعنی من انقدر خوش شانس بودم ؟ نمی تونستم باور کنم . حتما داشتم خواب می دیدم ... یعنی می تونستم دوباره بببینمش ؟! ..خدا چقدر زود به درخواست قلبم پاسخ داده بود .
مکث طولانیم باعث شد نسرین فکر کند من مایل نیستم در جشن شرکت کنم ! چه فکر مسخره ای .
« خیلی خوش میگذره پانته آ ، قول میدم »
به سختی لب هایم را گشودم ... خشک شده بودند . « مطمئن نیستم پسرداییت خوشش بیاد ، در ضمن این یه جمع خانوادگیه . درست نیست که با حضورم بقیه رو معذب کنم »
خدایا بهت التماس میکنم یه کاری کن بیشتر اصرار کنه .. تنها آرزوم این بود که یه بار دیگه اونو ببینم .
« نه بابا کیارش اهل این حرفا نیست . در ضمن بقیه هم چند تا از دوستای خودشون رو دعوت کردند ، نمی خواد فکر فامیلامون رو بکنی ! بیا بریم . خواهش میکنم ... دوست دارم تو رو به همه معرفی کنم .»
پس اسمش کیارش بود ... چه اسم زیبایی، خیلی برازنده اش بود ! یک آن احساس کردم این اسم بر روی قلبم حک شده ..
« نسرین من اگه قرار باشه بیام تولد باید یه کادو بیارم یا نه ؟ بعدشم من لباس مناسبی ندارم . »
« لازم نکرده کادو بیاری همینی که من دارم می برم از سرشم زیاده ، در مورد لباس هم من مطمئنم که تو کمدت حداقل ده دست لباس هست که تو حالا اصلا تنت نکردی ... بلند شو حاضر شو که به موقع برسیم . »
لبخندم ناخودآگاه تا بناگوشم کشیده شد . اما سریع جمعش کردم نمی خواستم بهم مشکوک بشه ، نسرین خیلی باهوش بود . ف رو که می گفتی دو دفعه تا فرحزاد می رفت و برمی گشت .
نسرین لباسم را انتخاب کرد ، موقع ان
پاهام تاول زده بود از بس پاساژها رو گشته بودم . من سخت پسند نبودم اما واقعا چیزی نظرم را به خود جلب نکرده بود . دیگه داشتم نگران میشدم ، نزدیک غروب بود و وقت من داشت تموم می شد . تصمیم گرفتم روی پله های پاساژ بشینم تا یه ذره استراحت کنم . از صبح زود که از خونه اومده بودم بیرون یه بند راه رفته بودم . صدای بلند معده ام باعث شد تا من سریع نگاهی به دور و برم بندازم تا اگر خدای نکرده کسی اطراف من باشه به سرعت خودمو از جلوی چشمش نیست و نابود کنم . کسی نبود .. خدایا شکرت ....
« خانم ؟! »
یخ کردم . یعنی من کور بودم ؟؟
به سمتش برگشتم . یه مرد جوون روبه روم بود .
« ببخشید خانم ، بوتیک پیچک طبقه ی دوم پاساژه ؟ »
« بله .. فکر می کنم . »
« ممنون »
ازکنارم عبور کرد ..عطر خوشش منو مست کرد ... چه خوش بو
بدون این که فکر کنم بلند گفتم :« آقا یه لحظه صبر کنید . »
با سردرگمی به سمت من برگشت گفت : « امری دارید ؟ »
« معذرت می خوام ... میشه اسم ادکلنتون رو بهم بگید ؟ »
یکه خورد شاید هیچ وقت فکر نمی کرد که کسی به این صورت اسم ادکلنشو ازش بپرسه .
اسم ادکلن را به من گفت. ازش تشکر کردم و به راه افتادم . حالا که می دونستم باید دنبال چه بگردم فکرم راحت شده بود .
دو تا خریدم . یکی برای اون و اون یکی برای خودم ! می خواستم ادکلنی که او استفاده می کرد رو داشته باشم . خیلی احمقانه بود من حتی اسمش رو هم نمی دونستم ولی خودمو به اون این همه نزدیک احساس می کردم . باید از نسرین می پرسیدم .. نه ... به چه بهانه ای اسمش رو می پرسیدم ؟ .. سعی کردم اسمش رو حدس بزنم ...اسمش باید خاص باشه ... چهره اش با وضوح بیشتری در ذهنم تصویر شد . ابروهای زیبا .چشمای طوسی اش و ... موهای خرمایی اش که آن روز با کلافگی به آنها چنگ میزد . حرکت لب هایش را زمانی که صحبت میکرد به یاد آوردم .. بی نظیر بود . ... هرگز تا این حد فکرم مشغول کسی نشده بود ولی حالا تمام روزم به فکر کردن درباره چشمای او گذشته بود .
به نسرین زنگ زدم تا بیاد خونه مون کادو رو بگیره ، تا وقتی اون بیاد ادکلن را با کاغذ زیبایی پیچیدم .
کاش منم می تونستم تو تولدش باشم و وقتی شمع کیکشو فوت میکنه بهش تبریک بگم ... دلم خیلی براش تنگ شده بود .... این اصلا عادلانه نبود . من تو یه برخورد شیفته اش شده بودم اما حتی مطمئن نبودم که اون منو به خاطر داره یا نه ! کاش می تونستم دوباره ببینمش !
نمی دونم چقدر گذشت که متوجه شدم کسی به در اتاقم میزند .
« بیا تو »
نسرین وارد اتاق شد و گفت :« سلام شاهزاده خانم »
« دلم می خواد بدونم تا کی به چرب زبونیت ادامه میدی؟»
« تا زمانی که کادو رو از دستت بگیرم . »
کادو رو جلوش گرفتم و گفتم : « بیا بگیر اما اول باید یه چیزی بهم بدی ! »
« چی میخوای شیطون ؟ »
گونه ام را به طرف او گرفتم و گفتم :« یه بوس »
گونه ام را به آرامی بوسید و گفت : « ازت ممنونم . »
« حرفشم نزن . »
« میشه ازت یه خواهشی کنم ؟؟»
« خواهشا مثل اون یکی خواهشت نباشه .»
« نه مثل اون نیست ولی تکمیل کننده اونه ! »
« یعنی چی ؟! متوجه منظورت نمی شم . »
« میشه با من بیای تولد ؟! »
ذهنم خالی شد و قلبم برای یک لحظه از شدت خوشحالی ایستاد .... یعنی من انقدر خوش شانس بودم ؟ نمی تونستم باور کنم . حتما داشتم خواب می دیدم ... یعنی می تونستم دوباره بببینمش ؟! ..خدا چقدر زود به درخواست قلبم پاسخ داده بود .
مکث طولانیم باعث شد نسرین فکر کند من مایل نیستم در جشن شرکت کنم ! چه فکر مسخره ای .
« خیلی خوش میگذره پانته آ ، قول میدم »
به سختی لب هایم را گشودم ... خشک شده بودند . « مطمئن نیستم پسرداییت خوشش بیاد ، در ضمن این یه جمع خانوادگیه . درست نیست که با حضورم بقیه رو معذب کنم »
خدایا بهت التماس میکنم یه کاری کن بیشتر اصرار کنه .. تنها آرزوم این بود که یه بار دیگه اونو ببینم .
« نه بابا کیارش اهل این حرفا نیست . در ضمن بقیه هم چند تا از دوستای خودشون رو دعوت کردند ، نمی خواد فکر فامیلامون رو بکنی ! بیا بریم . خواهش میکنم ... دوست دارم تو رو به همه معرفی کنم .»
پس اسمش کیارش بود ... چه اسم زیبایی، خیلی برازنده اش بود ! یک آن احساس کردم این اسم بر روی قلبم حک شده ..
« نسرین من اگه قرار باشه بیام تولد باید یه کادو بیارم یا نه ؟ بعدشم من لباس مناسبی ندارم . »
« لازم نکرده کادو بیاری همینی که من دارم می برم از سرشم زیاده ، در مورد لباس هم من مطمئنم که تو کمدت حداقل ده دست لباس هست که تو حالا اصلا تنت نکردی ... بلند شو حاضر شو که به موقع برسیم . »
لبخندم ناخودآگاه تا بناگوشم کشیده شد . اما سریع جمعش کردم نمی خواستم بهم مشکوک بشه ، نسرین خیلی باهوش بود . ف رو که می گفتی دو دفعه تا فرحزاد می رفت و برمی گشت .
نسرین لباسم را انتخاب کرد ، موقع ان
۲۶.۱k
۱۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.