فیکشن سهون پارت ۵
🚫رقص روی خون🚫
پارت پنجم
نویسنده:ارتمیس
جنی:آیویااا...پهلوت..پهلوت..
آیو:کار انتاپتیا عه
جنی:او دختره ی...
آیو:من خوبم
فردا یه سری از دانشگاها رو بگردیم
جنی:آیو شی بنظرت میتونیم نانا رو پیدا کنیم؟
آیو:باید بتونیم
♤♤♤
آیو:دختر تو اخر سرمونو به باد میدی
میخوای اینجوری بیای؟
ماسکتو بزن
شاید کسی مارو نشناسه ولی ممکنه شک کنن
سریع باش
جنی:اوکی
یادت باشه یه ساعت دیگه زنگ بزنی تا بیام دنبالت
آیو:حله
جنی:حالا نمیشد که با هم میرفتیم
آیو:آنیو(نه)برو بدو
بعد از رفتن جنی متوجه شدم گوشیمو برنداشتم پس رفتم بالا و بعد برداشتن گوشی پایین اومدم تا درو ببندم اما کسی جلوی دهنمو گرفت
_تو کی هستی!
بی جواب جای دستشو با دستمالی عوض کرد
یاااا یاااا....و سیاهی مطلق...
♤♤♤
چشمامو باز کردم تار میدیدم
دستام درد میکرد انگار محکم بسته شده بود
و همچنین پاهام که نمیتونستم تکون بدم
بعد چند بار پلک زدن دیدم واضح تر شد
به یه صندلی فلزی بسته شده بودم
یه سالن که خالی بود و تاریک و فقط نورای کوچیکی از بین پنجره ها به داخل میتابید
سعی کردم گره ی طنابو از دستم باز کنم ولی نشد
*تلاش نکن فایده نداره باز نمیشه
_تو...کی هستی
*من؟واقعا میخوای بشناسی؟!
_صداش به طور خیلی عجیبی آشنا بود
از پشت یه دیوار خیلی اروم بیرون اومد صورتش واضح نبود چون خیلی تاریک بود
از صدای کفشش میتونستم متوجه بشم که داره نزدیک میاد
وقتی جلوتر اومد صورتش واضح تر شد
دستاشو از پشت بهم قفل کرده بود
چقدر اشنا بود
بعد کمی دقت چشمام گرد شد!
_تو..تو
*چیزی که فکر میکنی کاملا درسته
_تو..همون کسی نیستی که گفتی دکتری؟!
*گفتم که...چیزی که فکر میکنی درسته(:
جالبه مگه نه؟اقای دکتر اوه سهون یاا ام مثلا اوه سهون مافیا؟!
با ذوق فیکش ادامه داد:باحاله مگه نه؟
_باهام چیکار داری!
*اوممم شاید ازت خوشم اومده(((:
_عوضیی درست حرف بزنن
*اوم پس تو ام از مقدمه چینی خوشت نمیاد
پس خوبه
مگه نه؟پیدینیم(رئیس)آیو
_تو..تو چطور..چطور
*چطور میدونم؟
خب جوابش سادس من هر چی بخوام میفهمم
_من با تو کاری نکردم پس ولم کن
*کی گفته کاری نکردی؟طعمه ی قشنگمو گرفتی(:
یه شلیک وسط پیشونیش
قشنگه..
ولی راحت کشتیش
_مشکل چیه
هاا
*اگر کمی دیر تر میرسیدی راحت جنازش واسه خودت بود
تازه با بدن تیکه تیکش شاید خوشحالم میشدی؟!
_از عصبانیت سعی کردم بلند شم که پایه ی فلزی صندلی به زمین خورد و صداش توی فضای خالی پیچید:مردک شیطان صفت من از کشتن ادما لذت نمیبرم
قهقه ای زد:پس چرا اون شب اون دختره ی بی عرضه رو نابودش کردی
_وقتی چیزی رو نمیدونی حرف نزن
*اشتیاقیم ندارم که بدونم(:
_چی میخوای؟تا بزاری زنده بمونم!
.....
ادامه داره...♤
لایک♤
کامنت♤
فالو=فالو
پستام لایک شه پستات به همون اندازه لایک میشه♤[۱۰۰]
پارت پنجم
نویسنده:ارتمیس
جنی:آیویااا...پهلوت..پهلوت..
آیو:کار انتاپتیا عه
جنی:او دختره ی...
آیو:من خوبم
فردا یه سری از دانشگاها رو بگردیم
جنی:آیو شی بنظرت میتونیم نانا رو پیدا کنیم؟
آیو:باید بتونیم
♤♤♤
آیو:دختر تو اخر سرمونو به باد میدی
میخوای اینجوری بیای؟
ماسکتو بزن
شاید کسی مارو نشناسه ولی ممکنه شک کنن
سریع باش
جنی:اوکی
یادت باشه یه ساعت دیگه زنگ بزنی تا بیام دنبالت
آیو:حله
جنی:حالا نمیشد که با هم میرفتیم
آیو:آنیو(نه)برو بدو
بعد از رفتن جنی متوجه شدم گوشیمو برنداشتم پس رفتم بالا و بعد برداشتن گوشی پایین اومدم تا درو ببندم اما کسی جلوی دهنمو گرفت
_تو کی هستی!
بی جواب جای دستشو با دستمالی عوض کرد
یاااا یاااا....و سیاهی مطلق...
♤♤♤
چشمامو باز کردم تار میدیدم
دستام درد میکرد انگار محکم بسته شده بود
و همچنین پاهام که نمیتونستم تکون بدم
بعد چند بار پلک زدن دیدم واضح تر شد
به یه صندلی فلزی بسته شده بودم
یه سالن که خالی بود و تاریک و فقط نورای کوچیکی از بین پنجره ها به داخل میتابید
سعی کردم گره ی طنابو از دستم باز کنم ولی نشد
*تلاش نکن فایده نداره باز نمیشه
_تو...کی هستی
*من؟واقعا میخوای بشناسی؟!
_صداش به طور خیلی عجیبی آشنا بود
از پشت یه دیوار خیلی اروم بیرون اومد صورتش واضح نبود چون خیلی تاریک بود
از صدای کفشش میتونستم متوجه بشم که داره نزدیک میاد
وقتی جلوتر اومد صورتش واضح تر شد
دستاشو از پشت بهم قفل کرده بود
چقدر اشنا بود
بعد کمی دقت چشمام گرد شد!
_تو..تو
*چیزی که فکر میکنی کاملا درسته
_تو..همون کسی نیستی که گفتی دکتری؟!
*گفتم که...چیزی که فکر میکنی درسته(:
جالبه مگه نه؟اقای دکتر اوه سهون یاا ام مثلا اوه سهون مافیا؟!
با ذوق فیکش ادامه داد:باحاله مگه نه؟
_باهام چیکار داری!
*اوممم شاید ازت خوشم اومده(((:
_عوضیی درست حرف بزنن
*اوم پس تو ام از مقدمه چینی خوشت نمیاد
پس خوبه
مگه نه؟پیدینیم(رئیس)آیو
_تو..تو چطور..چطور
*چطور میدونم؟
خب جوابش سادس من هر چی بخوام میفهمم
_من با تو کاری نکردم پس ولم کن
*کی گفته کاری نکردی؟طعمه ی قشنگمو گرفتی(:
یه شلیک وسط پیشونیش
قشنگه..
ولی راحت کشتیش
_مشکل چیه
هاا
*اگر کمی دیر تر میرسیدی راحت جنازش واسه خودت بود
تازه با بدن تیکه تیکش شاید خوشحالم میشدی؟!
_از عصبانیت سعی کردم بلند شم که پایه ی فلزی صندلی به زمین خورد و صداش توی فضای خالی پیچید:مردک شیطان صفت من از کشتن ادما لذت نمیبرم
قهقه ای زد:پس چرا اون شب اون دختره ی بی عرضه رو نابودش کردی
_وقتی چیزی رو نمیدونی حرف نزن
*اشتیاقیم ندارم که بدونم(:
_چی میخوای؟تا بزاری زنده بمونم!
.....
ادامه داره...♤
لایک♤
کامنت♤
فالو=فالو
پستام لایک شه پستات به همون اندازه لایک میشه♤[۱۰۰]
۵.۸k
۱۵ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.