فیک shadow of death پارت⁵³
لونا « اومممم....راستی میدونی هفته دیگه عروسیمه
تهیونگ « اره خودم کاراشو انجام میدم.....بالاخره داری عروس میشی پیشی کوچولوی داداش
لونا « ممنون ته ته خرسیییی....آممم راستی توی این مدت کجا بودی؟
تهیونگ « اون زن رو پیدا کردم....
لونا « همون...نقاب سیاه؟
تهیونگ « اره
لونا « میخوام ببینمش
تهیونگ « نه
لونا « تهیونگگگگ...میخوام ببینمش
تهیونگ « آخرین باری که دیدیش حالت بد شد....به خاطر سلامتی خودت نه
لونا « تو که میدونی من خودم میرم....پس لطفا ببرم اونجا
تهیونگ « لونا....صبر کن به جیمین خبر بدم
لونا « تهیونگ به جیمین خبر داد و اونم اولش بشدت مخالفت کرد....اما به زور التماس راضیش کردم و البته خودشم گفت میاد -_- ...یه ژاکت زرد با شلوار جذب مشکی و شومیز براق پوشیدم و رفتم پایین...تهیونگ و جیمین توی ماشین منتظرم بودن
جیمین « نگاهی به ساعت انداختم و منتظر اومدم لونا شدم....نمیدونم چرا اینقدر اسرار داشت اون زن رو ببینه....با دیدن لونا که به سمت ماشین میومد به جان اشاره کردم در ماشین رو براش باز کنه و اونم اومد نشست تو ماشین
لونا « سلام...
جیمین « سلام....لونا نمیخواهی منصرف بشی؟
لونا « جیمینننن...چرا شما دو تا اینقدر مخالفت میکنید؟؟ بزارین برای آخرین بار ببینمش
تهیونگ « باشه....اما من که میدونم آخرش حالت بد میشه دختره ی لجباز
لونا « چیزی نگفتم و به منتظر بیرون نگاه کردم....هر قدر هم بهم ظلم کرده باشه بازم مادر بود....رسیدیم به دارک وب و از ماشین پیاده شدیم....دنبال جیمین و تهیونگ از سوله های پر از اه ناله اونجا گذشتیم تا به یه اتاق رسیدیم و تهیونگ در اتاق رو باز کرد....صورت اون زن خونی بود...نمیدونم چرا نمیتونستم راحت اسم مادر رو برای صدا زدنش به کار ببرم....چشماش بسته بود و دستاشو به زنجیر به صندلی بسته بودن....خشکم زده بود...با دستی که جیمین روی شونه ام گذاشت برگشتم و نگاهش کردم....
جیمین « همین که وارد اتاق شدیم لونا خشکش زد....دوست نداشتم دوباره خاطرات تلخ گذشته براش تکرار بشه....دستی روی شونه اش گذاشتم و برگشت طرفم...
جیمین « میخواهی برگردیم؟
لونا « آ...نه نه...میخوام ببینمش....جلوتر رفتم ظاهرا متوجه حظور من نشده بود و فقط صدای پا رو شنیده بود...همون طور که چشماش بسته بود سرش رو بلند کرد و گفت
نقاب سیاه « تا کی میخواهی شکنجه ام کنی تهیونگ! تو پسر منی...یعنی حق نداشتم دخترم رو ببینم؟؟؟ شما مگه میدونید توی این سال ها چه اتفاقاتی برای من اوفتاده....قبول دارم مادر خوبی براتون نبودم اما حقم این نیست...بزار لونا رو ببینم...اون دخترمه...( با گریه)
تهیونگ « اومدم جوابش رو بدم که لونا دستم رو گرفت با خواهش و التماسی که توی چشماش موج میزد ازم خواست چیزی نگم...
تهیونگ « اره خودم کاراشو انجام میدم.....بالاخره داری عروس میشی پیشی کوچولوی داداش
لونا « ممنون ته ته خرسیییی....آممم راستی توی این مدت کجا بودی؟
تهیونگ « اون زن رو پیدا کردم....
لونا « همون...نقاب سیاه؟
تهیونگ « اره
لونا « میخوام ببینمش
تهیونگ « نه
لونا « تهیونگگگگ...میخوام ببینمش
تهیونگ « آخرین باری که دیدیش حالت بد شد....به خاطر سلامتی خودت نه
لونا « تو که میدونی من خودم میرم....پس لطفا ببرم اونجا
تهیونگ « لونا....صبر کن به جیمین خبر بدم
لونا « تهیونگ به جیمین خبر داد و اونم اولش بشدت مخالفت کرد....اما به زور التماس راضیش کردم و البته خودشم گفت میاد -_- ...یه ژاکت زرد با شلوار جذب مشکی و شومیز براق پوشیدم و رفتم پایین...تهیونگ و جیمین توی ماشین منتظرم بودن
جیمین « نگاهی به ساعت انداختم و منتظر اومدم لونا شدم....نمیدونم چرا اینقدر اسرار داشت اون زن رو ببینه....با دیدن لونا که به سمت ماشین میومد به جان اشاره کردم در ماشین رو براش باز کنه و اونم اومد نشست تو ماشین
لونا « سلام...
جیمین « سلام....لونا نمیخواهی منصرف بشی؟
لونا « جیمینننن...چرا شما دو تا اینقدر مخالفت میکنید؟؟ بزارین برای آخرین بار ببینمش
تهیونگ « باشه....اما من که میدونم آخرش حالت بد میشه دختره ی لجباز
لونا « چیزی نگفتم و به منتظر بیرون نگاه کردم....هر قدر هم بهم ظلم کرده باشه بازم مادر بود....رسیدیم به دارک وب و از ماشین پیاده شدیم....دنبال جیمین و تهیونگ از سوله های پر از اه ناله اونجا گذشتیم تا به یه اتاق رسیدیم و تهیونگ در اتاق رو باز کرد....صورت اون زن خونی بود...نمیدونم چرا نمیتونستم راحت اسم مادر رو برای صدا زدنش به کار ببرم....چشماش بسته بود و دستاشو به زنجیر به صندلی بسته بودن....خشکم زده بود...با دستی که جیمین روی شونه ام گذاشت برگشتم و نگاهش کردم....
جیمین « همین که وارد اتاق شدیم لونا خشکش زد....دوست نداشتم دوباره خاطرات تلخ گذشته براش تکرار بشه....دستی روی شونه اش گذاشتم و برگشت طرفم...
جیمین « میخواهی برگردیم؟
لونا « آ...نه نه...میخوام ببینمش....جلوتر رفتم ظاهرا متوجه حظور من نشده بود و فقط صدای پا رو شنیده بود...همون طور که چشماش بسته بود سرش رو بلند کرد و گفت
نقاب سیاه « تا کی میخواهی شکنجه ام کنی تهیونگ! تو پسر منی...یعنی حق نداشتم دخترم رو ببینم؟؟؟ شما مگه میدونید توی این سال ها چه اتفاقاتی برای من اوفتاده....قبول دارم مادر خوبی براتون نبودم اما حقم این نیست...بزار لونا رو ببینم...اون دخترمه...( با گریه)
تهیونگ « اومدم جوابش رو بدم که لونا دستم رو گرفت با خواهش و التماسی که توی چشماش موج میزد ازم خواست چیزی نگم...
۷۵.۳k
۰۳ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.