فیک//عشق خونین//bleeding heart//
ادامه ی پارت ¹⁰
جوری که همه ی نگاه ها خورد به من .وقتی به مامان نگاه کردم تونستم حس نگرانی و ترسشو حس کنم خیلی ترسیدم و دستمو محکم روی دهنم گذاشتم و دویدم به سمت حیاط و رفتم توی انباری و خودمو توی یه جعبه ی خالی فرو بردمو بدون صدا اشک میریختم.....
ویو آنیلا
فکرم درست بود و نیولا یه خونآشام شده بود و من وقتی دیدم فرار کرد دنبالش کردمو خودمو بهش رسوندم با اینکه خیلی نگرانش بودم ازش منتفر شدم
دنبالش گشتم و داد میزدم که کجا رفته ولی انگار نه انگار ولی تنها کسی که منو حمایت کرد و دنبال نیولا گشت برادرم آرتین بود.
۱۰ مین گذشته بود ولی خبری از نیولا نبود . که جونگکوک پیداش کرد و من دیدم نیولا توی خودش پیچیده و چشماشم سفت بسته با عصبانیت بغلش کردم و با حالت خماری گفتم
^من میرم
&اما .....
وسایلامو برداشتمو و سوار ماشین شدم و حرکت کردم به سمت خونه
وقتی پارک کردم ماشینو خاموش کردم و دستمو روی صورت گذاشتم .از این ترسیده بودم که نکنه نیولا هم مثل سوهو یه(بابا ی نیولا) عوضی باشه ؟! من دیگه خسته شدم میخوام از خونه بیرون بزنم ....آخه چند سال؟! فقطم چی ؟!برای اینکه ترسیده بودم که نکنه بیاد و منو و بکشه ...نیولا رو چی کنم ؟! چرا من باید بچه داری کنم ؟! مگه چند سال دارم !؟ دیگه واقعا خسته شدم خسته!!!
بلند شدم و نیولا رو نگاه کردم انگار بیهوش شده بود .
بله خب تازه دارن جنابعالی خون آشام میشن. بغلش کردم و وسایلمو برداشتم و رفتم توی خونه و نیولا رو روی تختش خوابوندم و در اتاقشو قفل کردم تا فقط خودم برم داخل و بعد روی میز ناهار خوری نشستمو و به بهترین دوستم جولیا فکر کردم
چند سال ندیدمش؟!یعنی منو فراموش کرده؟! یه بهترین دوست دیگه پیدا کرده؟!
بعد از یه عالمه سوال توی ذهنم پاشدم رفتم توی تختم و خودمو زیر پتو قایم کردم ولی سردم شد و شاشم گرفت و دستشویی رفتم و موقع کارم در دستشویی.... ..یه فکری به ذهنم رسید و تصمیم گرفتم که فردا ببینمش
رفتم توی تختم و خوابیدم
جوری که همه ی نگاه ها خورد به من .وقتی به مامان نگاه کردم تونستم حس نگرانی و ترسشو حس کنم خیلی ترسیدم و دستمو محکم روی دهنم گذاشتم و دویدم به سمت حیاط و رفتم توی انباری و خودمو توی یه جعبه ی خالی فرو بردمو بدون صدا اشک میریختم.....
ویو آنیلا
فکرم درست بود و نیولا یه خونآشام شده بود و من وقتی دیدم فرار کرد دنبالش کردمو خودمو بهش رسوندم با اینکه خیلی نگرانش بودم ازش منتفر شدم
دنبالش گشتم و داد میزدم که کجا رفته ولی انگار نه انگار ولی تنها کسی که منو حمایت کرد و دنبال نیولا گشت برادرم آرتین بود.
۱۰ مین گذشته بود ولی خبری از نیولا نبود . که جونگکوک پیداش کرد و من دیدم نیولا توی خودش پیچیده و چشماشم سفت بسته با عصبانیت بغلش کردم و با حالت خماری گفتم
^من میرم
&اما .....
وسایلامو برداشتمو و سوار ماشین شدم و حرکت کردم به سمت خونه
وقتی پارک کردم ماشینو خاموش کردم و دستمو روی صورت گذاشتم .از این ترسیده بودم که نکنه نیولا هم مثل سوهو یه(بابا ی نیولا) عوضی باشه ؟! من دیگه خسته شدم میخوام از خونه بیرون بزنم ....آخه چند سال؟! فقطم چی ؟!برای اینکه ترسیده بودم که نکنه بیاد و منو و بکشه ...نیولا رو چی کنم ؟! چرا من باید بچه داری کنم ؟! مگه چند سال دارم !؟ دیگه واقعا خسته شدم خسته!!!
بلند شدم و نیولا رو نگاه کردم انگار بیهوش شده بود .
بله خب تازه دارن جنابعالی خون آشام میشن. بغلش کردم و وسایلمو برداشتم و رفتم توی خونه و نیولا رو روی تختش خوابوندم و در اتاقشو قفل کردم تا فقط خودم برم داخل و بعد روی میز ناهار خوری نشستمو و به بهترین دوستم جولیا فکر کردم
چند سال ندیدمش؟!یعنی منو فراموش کرده؟! یه بهترین دوست دیگه پیدا کرده؟!
بعد از یه عالمه سوال توی ذهنم پاشدم رفتم توی تختم و خودمو زیر پتو قایم کردم ولی سردم شد و شاشم گرفت و دستشویی رفتم و موقع کارم در دستشویی.... ..یه فکری به ذهنم رسید و تصمیم گرفتم که فردا ببینمش
رفتم توی تختم و خوابیدم
۳.۱k
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.