پارت ۴
ات :آره کصخلم برووو از اینجا
جین : ولی..
ات: گفتم برو
ویو ات
جین رفت اون سرباز میخواست بهش تیر بزنه که ما پنجه هام زخمیش کرد درجا کشتمش نزدیکای غروب بود به گرگ تبدیل شدمو همه افراد کره شمالی که اونجا بود رو گشتم و به سمت پادگان خودمون رفتم بدنم بی جون شدو افتادم رو زمین و بیهوشی
ویو جین
ات بیهوش شد رفتم سمت چون به گرگ تبدیل شده بود لباساش تنش نبودنو و وقتی به آدم تبدیل شد دوباره به همه گفتم که برن خودمم روبه مو تاب دادم تا محافظ زنمون اومد روش یه پارچه کشید و برآید استایل بلندش کردم بردم رو تخت اتاقش گذاشتم
رئیس: جین بیا اینجا
جین : بله قربان
رئیس: از این به بعد ات جزئ از مای پس درو دیگه قفل نکنین و یه اتاق بهتر بهش بدین امروز جونمونو نجات داد باید قدر دان باشیم
جین : چشم
ویو ات
چشمامو باز کردم تو اتاقم بودم یه پارچه دورم پیچیده شده بود جین رو دم در دیدم و صداش کردم
ات : جین
جین: بیهوش اومدی
ات: اینجا چخبره
جین: چون به گرگ تبدیل شدی لباسات پاره شدن یه لباس دیگه به پوش
ات : من دیگه لباس ندارم
جین : اوفف
حین رفت یه دست از لباسای خودش آورد
جین : بگیر میدونم برات بزرگن ولی اینارو بپوش فردا ببینم چکار میتونم بکنم اینارو به پوش بعد بیا بریم
ات : کجا
جین :از این به بعد دیگه جزئ از مای
ویو ات
بعد اون روز من به ارتش ملحق شدم و یه سرباز خوب بودم با همه خیلی صمیمی بودم مخصوصن جین ولی فکرشو نمیگردم اون روز برسه روزی که جین مرخص میشه ولی امروزه همی سربازا به صف بودن تا از سربازا که داشتن مرخص میشدن خدافظی کنن همی دوستام جین داشتن میرفتن من تنها موندم تنها کسی که میشناختم رئیس بود تو دلم بغض جم شده بود که با دستی گه رو شونم نشست سرمو دادم بالا
جین : ات مراقب خودت باش من دیکه اینجا نیستم باشه
ات : اگه هم بودی مراقب خودم بودم
جین :(خنده) میدونم تو شجاع خودمی خب دیگه اینجا آخر خطه تو بهترین دوستم بودی تو اینجا کاشکی بتونم دوباره ببینمت ام نمیخوای بیای بغلم
ات : چرا میام
جین رو بغل کردمو و سوار ماشینی منتظرش بودن شد آخرین خدافظی بود دست برام تکون دادو در ماشین بسته شد دیگه نمیتونستم تحمل کنم از اونجا دور شدم رفتم یه جای خلوت گریه کردم
ات : کاشکی دوباره برگردی بهت نگفتم ولی من خیلی دوست دارم جین
۴سال بعد
من الان چهار ساله که اینجام ماشالا برای خودم یه رئیسی شدم خب جای ندارم که برم
رئیس: ات تو نمیخوای جای بری دخترم تو ۵ ساله که اینجای
ات: خب جای رو ندارم برم
رئیس: میخوای بیای خونه من زندکی کنی به انواعن دخترم
ات : میتونم
رئیس: معلومه تو بجای دخترمی چندساله پیشه منی
ات : از خدامه
رئیس: پس برو وسایلتو جمع کن امروز میخوام برم خونم
ات : باشه ...
جین : ولی..
ات: گفتم برو
ویو ات
جین رفت اون سرباز میخواست بهش تیر بزنه که ما پنجه هام زخمیش کرد درجا کشتمش نزدیکای غروب بود به گرگ تبدیل شدمو همه افراد کره شمالی که اونجا بود رو گشتم و به سمت پادگان خودمون رفتم بدنم بی جون شدو افتادم رو زمین و بیهوشی
ویو جین
ات بیهوش شد رفتم سمت چون به گرگ تبدیل شده بود لباساش تنش نبودنو و وقتی به آدم تبدیل شد دوباره به همه گفتم که برن خودمم روبه مو تاب دادم تا محافظ زنمون اومد روش یه پارچه کشید و برآید استایل بلندش کردم بردم رو تخت اتاقش گذاشتم
رئیس: جین بیا اینجا
جین : بله قربان
رئیس: از این به بعد ات جزئ از مای پس درو دیگه قفل نکنین و یه اتاق بهتر بهش بدین امروز جونمونو نجات داد باید قدر دان باشیم
جین : چشم
ویو ات
چشمامو باز کردم تو اتاقم بودم یه پارچه دورم پیچیده شده بود جین رو دم در دیدم و صداش کردم
ات : جین
جین: بیهوش اومدی
ات: اینجا چخبره
جین: چون به گرگ تبدیل شدی لباسات پاره شدن یه لباس دیگه به پوش
ات : من دیگه لباس ندارم
جین : اوفف
حین رفت یه دست از لباسای خودش آورد
جین : بگیر میدونم برات بزرگن ولی اینارو بپوش فردا ببینم چکار میتونم بکنم اینارو به پوش بعد بیا بریم
ات : کجا
جین :از این به بعد دیگه جزئ از مای
ویو ات
بعد اون روز من به ارتش ملحق شدم و یه سرباز خوب بودم با همه خیلی صمیمی بودم مخصوصن جین ولی فکرشو نمیگردم اون روز برسه روزی که جین مرخص میشه ولی امروزه همی سربازا به صف بودن تا از سربازا که داشتن مرخص میشدن خدافظی کنن همی دوستام جین داشتن میرفتن من تنها موندم تنها کسی که میشناختم رئیس بود تو دلم بغض جم شده بود که با دستی گه رو شونم نشست سرمو دادم بالا
جین : ات مراقب خودت باش من دیکه اینجا نیستم باشه
ات : اگه هم بودی مراقب خودم بودم
جین :(خنده) میدونم تو شجاع خودمی خب دیگه اینجا آخر خطه تو بهترین دوستم بودی تو اینجا کاشکی بتونم دوباره ببینمت ام نمیخوای بیای بغلم
ات : چرا میام
جین رو بغل کردمو و سوار ماشینی منتظرش بودن شد آخرین خدافظی بود دست برام تکون دادو در ماشین بسته شد دیگه نمیتونستم تحمل کنم از اونجا دور شدم رفتم یه جای خلوت گریه کردم
ات : کاشکی دوباره برگردی بهت نگفتم ولی من خیلی دوست دارم جین
۴سال بعد
من الان چهار ساله که اینجام ماشالا برای خودم یه رئیسی شدم خب جای ندارم که برم
رئیس: ات تو نمیخوای جای بری دخترم تو ۵ ساله که اینجای
ات: خب جای رو ندارم برم
رئیس: میخوای بیای خونه من زندکی کنی به انواعن دخترم
ات : میتونم
رئیس: معلومه تو بجای دخترمی چندساله پیشه منی
ات : از خدامه
رئیس: پس برو وسایلتو جمع کن امروز میخوام برم خونم
ات : باشه ...
۶.۹k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.