عنوان:دوست قهرمان من!
عنوان:دوست قهرمان من!
𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟐
چشماش رو هر روز به امید اینکه یه زندگیه معمولی رو آغاز کنه باز میکرد... لباس های فرمش رو پوشید و رفت سر میز صبحانه کنار مادر بزرگش نشست!
مادربزرگ:مراقب خودت باشی... هر کی هرچی بهت گفت...
هیون وو:نادیده میگیرم!
صبحانشو خورد و خداحافظی کرد و به سمت دبیرستان حرکت کرد... نزدیکای دبیرستان که میشد همه سعی میکردم با فاصله ازش راه برن... چون یبار از عصبانیت زیاد که کسی هم دلیلش و نمیدونه پسری رو که داشت از کنارش رد میشد تا حد بیهوشی کتک زد یک ماه از مدرسه اخراجش کردن!
رفت و سر میزش نشست، دستشو گذاشت زیر سرش و چشماشو بست... ولی یهو صدای نسبتا بلندی از راه روها شروع به نواختن در گوش هیون وو کردن و هیون وو رو از فکر خیال بیرون آوردن... صدا داشت نزدیک تر میشد... تا اینکه یکی از در پرتاب شد به داخل کلاس... توی کلاس چند نفر دیگه هم بودن... چند لحظه بعد یه پسر دیگه وارد شد و با لحن عصبی رو به پسری که کتکش زده بود گفت:دفعه ی دیگه... واسه من قلدری نکن... من خودم روانیم!
به دلیلی که خودشم نمیدونه چرا از جاش بلند شد که توجه پسر و به خودش جلب کرد... یهو قیافه ی پسر تغییر کرد، تعجب و آرامی توش موج میزد... با لحن آرومی لب زد:چته؟! چرا اونطوری نگاه میکنی؟!
هیون وو هیچی نگفت و خیره موند که یهو زنگ خورد، پسر روی زمین از جاش بلند شد و روی صندلی سر جاش نشست... پسریم که اونو کتک زده بود رفت و یه میز خالی پیدا کرد و نشست... تازه وارد بود برای همین بهش قلدری کردن!
ادامه دارد...
𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟐
چشماش رو هر روز به امید اینکه یه زندگیه معمولی رو آغاز کنه باز میکرد... لباس های فرمش رو پوشید و رفت سر میز صبحانه کنار مادر بزرگش نشست!
مادربزرگ:مراقب خودت باشی... هر کی هرچی بهت گفت...
هیون وو:نادیده میگیرم!
صبحانشو خورد و خداحافظی کرد و به سمت دبیرستان حرکت کرد... نزدیکای دبیرستان که میشد همه سعی میکردم با فاصله ازش راه برن... چون یبار از عصبانیت زیاد که کسی هم دلیلش و نمیدونه پسری رو که داشت از کنارش رد میشد تا حد بیهوشی کتک زد یک ماه از مدرسه اخراجش کردن!
رفت و سر میزش نشست، دستشو گذاشت زیر سرش و چشماشو بست... ولی یهو صدای نسبتا بلندی از راه روها شروع به نواختن در گوش هیون وو کردن و هیون وو رو از فکر خیال بیرون آوردن... صدا داشت نزدیک تر میشد... تا اینکه یکی از در پرتاب شد به داخل کلاس... توی کلاس چند نفر دیگه هم بودن... چند لحظه بعد یه پسر دیگه وارد شد و با لحن عصبی رو به پسری که کتکش زده بود گفت:دفعه ی دیگه... واسه من قلدری نکن... من خودم روانیم!
به دلیلی که خودشم نمیدونه چرا از جاش بلند شد که توجه پسر و به خودش جلب کرد... یهو قیافه ی پسر تغییر کرد، تعجب و آرامی توش موج میزد... با لحن آرومی لب زد:چته؟! چرا اونطوری نگاه میکنی؟!
هیون وو هیچی نگفت و خیره موند که یهو زنگ خورد، پسر روی زمین از جاش بلند شد و روی صندلی سر جاش نشست... پسریم که اونو کتک زده بود رفت و یه میز خالی پیدا کرد و نشست... تازه وارد بود برای همین بهش قلدری کردن!
ادامه دارد...
۱.۶k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.