ازدواج قرار دادی ۱۷
همون روز مامان جیمین اومد خونه اش
و بعد شروع کرد تمام خدمتکار هارو دیدن تا ات
رو دید یدفعه ای به جیمین گفت:
جیمین تو باید با ات ازدواج کنی
جیمین:
اما مامان،خودت که میدونی من از زنا بدم میاد و بهشون اعتماد ندارم
مامان جیمین:
باشه،اما باید با ات ازدواج کنی حقم نداری اذیتش کنی
چون که خدمتکارا بهم می گن
جیمین آهی کشید و گفت:
باشه
ویو ات:
چی!؟ تو این چند ثانیه چرا زندگی من زیر و رو شد؟
چرا من باید با جیمین ازدواج کنم؟
من،من،از اون متنفرم،اصلا اون چرا خودش قبول کرد!؟
#جیمین
#فیک
اين داستان ادامه دارد...💜
و بعد شروع کرد تمام خدمتکار هارو دیدن تا ات
رو دید یدفعه ای به جیمین گفت:
جیمین تو باید با ات ازدواج کنی
جیمین:
اما مامان،خودت که میدونی من از زنا بدم میاد و بهشون اعتماد ندارم
مامان جیمین:
باشه،اما باید با ات ازدواج کنی حقم نداری اذیتش کنی
چون که خدمتکارا بهم می گن
جیمین آهی کشید و گفت:
باشه
ویو ات:
چی!؟ تو این چند ثانیه چرا زندگی من زیر و رو شد؟
چرا من باید با جیمین ازدواج کنم؟
من،من،از اون متنفرم،اصلا اون چرا خودش قبول کرد!؟
#جیمین
#فیک
اين داستان ادامه دارد...💜
۴.۸k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.