دوباره ۱۸سالگی
دوباره ۱۸سالگی
قسمت سوم
روز ها همینجوری میگذشت و هر روز براش با قلدری میگذشت...
جونگ کوک واقعا نمیخواست اون کارهارو کنه ولی بخاطر دلیلی مجبور بود...
تا اینکه ...
سوهی خسته شد و تمام بدنش از سوختگی پر بود تصمیم گرفت از مدرسه استفا بده
مدرسه زنگ زد به مادر سوهی و اومد اونجا و مدرسه گفتن سوهی استفا داده مادرش با عصبانیت از اونجا خارج شد و ...
ویو سوهی:
وقتی برگشتم دیدم اون اتاقکی ک من اونجا زندگی میکردم و برای اجازه گذاشته خیلی ناراحت شدم میدونستم از این ماجرا عصبانی میشه ولی فک نمیکردم همچین کاری کرده باشه ک یهو دیدم ی ماشینی بوق میزنه و دیدم مادرم داخلش نشسته با یه خانم دیگه گفتش وسایلتو جمع کن و برو داخل ماشین...
فهمیدم منو فروخته
بغض شدیدی تو گلوم بود ولی اون موقع وقت مناسبی نبود با ناراحتی و فکر اینکه من چقد بدبختم وسایلمو جمع کردم و اومدم توی ماشین
من اون خانم و نمیشناختم ...
رفتم داخل خونه اون خانم همه خدمتکار ها تعظیم کردن و اون خانم با بی توجهی رد شد و اومد و یکی از خدمتکار ها گفت قوانینو بهش توضیح بده
و این لباس هارو هم باید برای خدمتکاری بپوشه
من فهمیدم قراره خدمتکار باشم ولی غرورم اینو اجازه نمیداد ولی حوصله کتک نداشتم چون همه بدنم درد میکرد و وقتی اون خانم و دیدم یاد جونگ کوک افتادم....
یکی از خدمتکارای اونجا ک اسمش سون بود میخواست بهم توضیح بده اون با من مهربون رفتار میکرد
(علامت سون::)
:: دخترم بیا اینجا تا بهت قوانینو بگم
سوهی :بله اومدم
اینجا باید وقتی این خانم و آقای جئون میاد داخل بهشون تعظیم کنید و سرتو پایین بندازی و به حرفاشون گوش کن وگرنه تنبیه میشی اگه چیز دیگه ای بود پسرش آقای جئون بهت میگه
بچه ها فهمیدین چیشد؟😂😂خدایی با مغز سازنده و حال کنید😂
قسمت سوم
روز ها همینجوری میگذشت و هر روز براش با قلدری میگذشت...
جونگ کوک واقعا نمیخواست اون کارهارو کنه ولی بخاطر دلیلی مجبور بود...
تا اینکه ...
سوهی خسته شد و تمام بدنش از سوختگی پر بود تصمیم گرفت از مدرسه استفا بده
مدرسه زنگ زد به مادر سوهی و اومد اونجا و مدرسه گفتن سوهی استفا داده مادرش با عصبانیت از اونجا خارج شد و ...
ویو سوهی:
وقتی برگشتم دیدم اون اتاقکی ک من اونجا زندگی میکردم و برای اجازه گذاشته خیلی ناراحت شدم میدونستم از این ماجرا عصبانی میشه ولی فک نمیکردم همچین کاری کرده باشه ک یهو دیدم ی ماشینی بوق میزنه و دیدم مادرم داخلش نشسته با یه خانم دیگه گفتش وسایلتو جمع کن و برو داخل ماشین...
فهمیدم منو فروخته
بغض شدیدی تو گلوم بود ولی اون موقع وقت مناسبی نبود با ناراحتی و فکر اینکه من چقد بدبختم وسایلمو جمع کردم و اومدم توی ماشین
من اون خانم و نمیشناختم ...
رفتم داخل خونه اون خانم همه خدمتکار ها تعظیم کردن و اون خانم با بی توجهی رد شد و اومد و یکی از خدمتکار ها گفت قوانینو بهش توضیح بده
و این لباس هارو هم باید برای خدمتکاری بپوشه
من فهمیدم قراره خدمتکار باشم ولی غرورم اینو اجازه نمیداد ولی حوصله کتک نداشتم چون همه بدنم درد میکرد و وقتی اون خانم و دیدم یاد جونگ کوک افتادم....
یکی از خدمتکارای اونجا ک اسمش سون بود میخواست بهم توضیح بده اون با من مهربون رفتار میکرد
(علامت سون::)
:: دخترم بیا اینجا تا بهت قوانینو بگم
سوهی :بله اومدم
اینجا باید وقتی این خانم و آقای جئون میاد داخل بهشون تعظیم کنید و سرتو پایین بندازی و به حرفاشون گوش کن وگرنه تنبیه میشی اگه چیز دیگه ای بود پسرش آقای جئون بهت میگه
بچه ها فهمیدین چیشد؟😂😂خدایی با مغز سازنده و حال کنید😂
۴.۴k
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.