پارت31
#پارت31
میخواستیم بریم اون طرف خیابون که گوشیم زنگ خورد، گوشیمو از جیبم درآوردم تماس از طرف مامانم بود.
رو کردم سمت دنیز: تو برو منم میام.
سرشو تکون داد، اتصال تماسو زدم.
آرش: حال مامان گلم چطوره؟
مامان: ممنون پسرم تو چطوری؟
آرش: بدنی.....
با صدای جیغ لاستیک حرف تو دهنم موند با تعجب به پشت سرم نگاه کردم با چیزی که دیدم گوشی از دستم افتاد. با تعجب به دنیزی نگاه کردم که غرق در خون روی زمین افتاده بود.
نگاه مو از دنیز گرفتم به ماشینی که بهش زده بود نگاه کردم شیشه های ماشینش دودی بود صورتش معلوم نبود، بعد از چند دقیقه به خودم اومدم با دو خواستم برم سمتش، اخرین لحظه پاشو گذاشت رو گاز فرار کرد.
آرش: لعنتی
روی شماره پلاکشم پوشنده بود، سمت دنیز برگشتم مردمی که دورش جمع شده بودن رو کنار زدم جلوش زانو صورتش غرق در خون.
با صدایی که از ته چاه میومد گفت: آر...ش م...ن تو ر...و خی...لی دوست داش...تم ت....و
آرش: هیس به خودت فشار نیار بعدا حرف میزنیم.
یه لبخند زد:د..ی..گه فرص...ت نی..
با صدای آمبولانس حرفش نصفه موند....
(یک ساعت بعد)
حدود نیم ساعته که دنیز رو بردن اتاق عمل دکترا میگفتند که وضعیتش وخیمه اما من از خدا میخوام که زنده بمونه.
_آقای قربانی؟
به پشت سرم نگاه کردم سه نفر پلیس بودن
آرش: بله خودم هستم.
سرهنگ: شما باید با ما بیاد اراده پلیس.
آرش: اوکی
جلو تر ازشون راه افتادم سمت در خروجی بیمارستان.
(اراده پلیس)
سرهنگ: آقای قربانی شما شخصی که به دنیز برسین زدن دیدید؟
آرش: خیر
سرهنگ:: میشه یه توضیح درمورد اون اتفاق بدین.
کلافه گفتم: همین طور که قبلا هم گفتم دنیز اومد شرکتم گفت باید باهات حرف بزنم منم قبول کردم باهم رفتیم کافی شاپ نزدیک شرکت از ماشین پیاده شدیم، همون لحظه مامانم زنگ زد به دنیز گفتم تو برو منم میام اصلا نمیدونم چطور این اتفاق افتاد روحمم خبر نداره
سرهنگ: باشه آقای قربانی، میشه بپرسم خانم برسین چه کاریه شماست؟
آرش: توی شرکت من کار میکرد.
سرهنگ: چقدر باهام صمیمی بودین؟
آرش: هیچ صمیمیتی بین ما نبود.
سرهنگ:اوکی ، شما میدونید خانم بزسین خانوادشون کجا هستند؟
آرش:فکر کنم ترکیه!
سرهنگ: اکی شما میتونید برید.
سرمو تکون دادم از اتاق اومدم بیرون.
سوار ماشینم شدم مرتیکه ی اشغال یه جوری باهام حرف میزد انگار من به دنیز زدمو فرار کردم.
ماشینو روشن کردم رفتم بیمارستان.
با تعجب به پرستارا و دکترایی که دور اتاق عمل جمع شده بودن نگاه کردم پا تند کردم سمتشون رفتم.
از یکی دکترا پرسیدم: ببخشید اقای دکتر؟
دکتر: بله؟
آرش: اتفاقی افتاده واسه مربضی که تو اتاق عمل بود؟
دکتر سری به نشونه تاسف تکون داد: متاسفانه نتونستند زیر عمل دوام ببارند عمرشون دادن به شما.
به گوشم شک داشتم این چی میگفت اخه یعنی؟ دنیز نه امکان نداره.
دکتر: شما از بستگان این خانم هستید؟
آرش: نه همکارشون.
دکتر: تسلیت میگم.
آرش:ممنونم
پرستار: لطفا همراه من بیان برای تمیکل پرونده ایشون.
سری تکون دادم همراه پرستار رفتم.
(مهسا)
در خونه رو باز کردم وارد شدم همشون تو حیاط نشسته بودن.
مهسا: سلام
بابا: سلام دختر بابا خوبی؟
یه لبخند بهش زدم: به خوبیت بابا جون
بی توجه به مامان و حسام وارد خونه شدم هه حتی مامان جوابمو نداد واقعا جالبه!
لباس های بیرونمو با یه توتیک و شلوار عوض کردم میخواستم روسری سرم نکنم ولی بعد پیشمون شدم
یه پوزخند تو اینه به خودم زدم و موهام و تا حد ممکن داخل روسری فرو بردم
اصلا نمی خواستم حسام دوباره فکرای شوم به سرش بزنه واقعا نمی خواستم!
رفتم داخل حیاط که پیششون بشینم
بابا: دخترم هندونه قاچ کردیم بخور جون بگیری
من: اممم به به باباجون من واقعا عاشق هندونه ام
حسام: منم هندونه دوس دارم مهسا هانوم این یه وجه مشترک بین ماست
و بعد خیلی مسخره زد زیر خنده
من: هه هه هه بامزه
اینو که گفتم چشماش برقی زد و لبخند ملیحی ضمیمه ی صورتش کرد
(آرش)
من: الو سلام بیا بیمارستان...
کیوان: چیشده؟
من: بیا بهت خبر میدم
بعد از حدودا 20 دقیقه رسید اینجا رفتم جلو و طوری که نگران نشه گفتم: شماره ی خانواده ی دنیز و داری؟
همینطور مبهوت نگام کرد و در اخر با صدای خیلی ارومی گفت: چیزیش شده؟
من: متاسفانه...
کیوان: هیششش هیچی نگو هیییییچی نگو
و با سرعت نه چندان اروم از بیمارستان خارج شد
روی یکی از صندلی ها نشستم و سرمو روی دیوار گذاشتم
میخواستیم بریم اون طرف خیابون که گوشیم زنگ خورد، گوشیمو از جیبم درآوردم تماس از طرف مامانم بود.
رو کردم سمت دنیز: تو برو منم میام.
سرشو تکون داد، اتصال تماسو زدم.
آرش: حال مامان گلم چطوره؟
مامان: ممنون پسرم تو چطوری؟
آرش: بدنی.....
با صدای جیغ لاستیک حرف تو دهنم موند با تعجب به پشت سرم نگاه کردم با چیزی که دیدم گوشی از دستم افتاد. با تعجب به دنیزی نگاه کردم که غرق در خون روی زمین افتاده بود.
نگاه مو از دنیز گرفتم به ماشینی که بهش زده بود نگاه کردم شیشه های ماشینش دودی بود صورتش معلوم نبود، بعد از چند دقیقه به خودم اومدم با دو خواستم برم سمتش، اخرین لحظه پاشو گذاشت رو گاز فرار کرد.
آرش: لعنتی
روی شماره پلاکشم پوشنده بود، سمت دنیز برگشتم مردمی که دورش جمع شده بودن رو کنار زدم جلوش زانو صورتش غرق در خون.
با صدایی که از ته چاه میومد گفت: آر...ش م...ن تو ر...و خی...لی دوست داش...تم ت....و
آرش: هیس به خودت فشار نیار بعدا حرف میزنیم.
یه لبخند زد:د..ی..گه فرص...ت نی..
با صدای آمبولانس حرفش نصفه موند....
(یک ساعت بعد)
حدود نیم ساعته که دنیز رو بردن اتاق عمل دکترا میگفتند که وضعیتش وخیمه اما من از خدا میخوام که زنده بمونه.
_آقای قربانی؟
به پشت سرم نگاه کردم سه نفر پلیس بودن
آرش: بله خودم هستم.
سرهنگ: شما باید با ما بیاد اراده پلیس.
آرش: اوکی
جلو تر ازشون راه افتادم سمت در خروجی بیمارستان.
(اراده پلیس)
سرهنگ: آقای قربانی شما شخصی که به دنیز برسین زدن دیدید؟
آرش: خیر
سرهنگ:: میشه یه توضیح درمورد اون اتفاق بدین.
کلافه گفتم: همین طور که قبلا هم گفتم دنیز اومد شرکتم گفت باید باهات حرف بزنم منم قبول کردم باهم رفتیم کافی شاپ نزدیک شرکت از ماشین پیاده شدیم، همون لحظه مامانم زنگ زد به دنیز گفتم تو برو منم میام اصلا نمیدونم چطور این اتفاق افتاد روحمم خبر نداره
سرهنگ: باشه آقای قربانی، میشه بپرسم خانم برسین چه کاریه شماست؟
آرش: توی شرکت من کار میکرد.
سرهنگ: چقدر باهام صمیمی بودین؟
آرش: هیچ صمیمیتی بین ما نبود.
سرهنگ:اوکی ، شما میدونید خانم بزسین خانوادشون کجا هستند؟
آرش:فکر کنم ترکیه!
سرهنگ: اکی شما میتونید برید.
سرمو تکون دادم از اتاق اومدم بیرون.
سوار ماشینم شدم مرتیکه ی اشغال یه جوری باهام حرف میزد انگار من به دنیز زدمو فرار کردم.
ماشینو روشن کردم رفتم بیمارستان.
با تعجب به پرستارا و دکترایی که دور اتاق عمل جمع شده بودن نگاه کردم پا تند کردم سمتشون رفتم.
از یکی دکترا پرسیدم: ببخشید اقای دکتر؟
دکتر: بله؟
آرش: اتفاقی افتاده واسه مربضی که تو اتاق عمل بود؟
دکتر سری به نشونه تاسف تکون داد: متاسفانه نتونستند زیر عمل دوام ببارند عمرشون دادن به شما.
به گوشم شک داشتم این چی میگفت اخه یعنی؟ دنیز نه امکان نداره.
دکتر: شما از بستگان این خانم هستید؟
آرش: نه همکارشون.
دکتر: تسلیت میگم.
آرش:ممنونم
پرستار: لطفا همراه من بیان برای تمیکل پرونده ایشون.
سری تکون دادم همراه پرستار رفتم.
(مهسا)
در خونه رو باز کردم وارد شدم همشون تو حیاط نشسته بودن.
مهسا: سلام
بابا: سلام دختر بابا خوبی؟
یه لبخند بهش زدم: به خوبیت بابا جون
بی توجه به مامان و حسام وارد خونه شدم هه حتی مامان جوابمو نداد واقعا جالبه!
لباس های بیرونمو با یه توتیک و شلوار عوض کردم میخواستم روسری سرم نکنم ولی بعد پیشمون شدم
یه پوزخند تو اینه به خودم زدم و موهام و تا حد ممکن داخل روسری فرو بردم
اصلا نمی خواستم حسام دوباره فکرای شوم به سرش بزنه واقعا نمی خواستم!
رفتم داخل حیاط که پیششون بشینم
بابا: دخترم هندونه قاچ کردیم بخور جون بگیری
من: اممم به به باباجون من واقعا عاشق هندونه ام
حسام: منم هندونه دوس دارم مهسا هانوم این یه وجه مشترک بین ماست
و بعد خیلی مسخره زد زیر خنده
من: هه هه هه بامزه
اینو که گفتم چشماش برقی زد و لبخند ملیحی ضمیمه ی صورتش کرد
(آرش)
من: الو سلام بیا بیمارستان...
کیوان: چیشده؟
من: بیا بهت خبر میدم
بعد از حدودا 20 دقیقه رسید اینجا رفتم جلو و طوری که نگران نشه گفتم: شماره ی خانواده ی دنیز و داری؟
همینطور مبهوت نگام کرد و در اخر با صدای خیلی ارومی گفت: چیزیش شده؟
من: متاسفانه...
کیوان: هیششش هیچی نگو هیییییچی نگو
و با سرعت نه چندان اروم از بیمارستان خارج شد
روی یکی از صندلی ها نشستم و سرمو روی دیوار گذاشتم
۸.۲k
۲۹ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.