part۵
(ویو کوک)
رسید خونه...البته خونه خیلی بزرگی نبود؛برای یه نفر جا بود...
کلید رو پرت کرد رو میز و رو مبل دراز کشید...
-اون...انگار یه چیزی رو پنهون میکنه!(منظورش تهیونگه)
سعی کرد اهمیت نده.. فردا بازم کلی کار داره و باید به اندازه کافی بخوابه...
..................
(ساعت ۹ صبح...چهار شنبه)
با عجله از خواب بیدار شد..به ساعت گوشیش نگاه کرد..
-عیشش میمیری زنگ بخوریی؟!!(عصبی بود)
سریع بلند شد و لباساش رو پوشید... مطمئن بود الانشم جلوی بار آدمای زیادی منتظرن؛
(بیست مین بعد)
اوه!این...چرا انقد زیاد اومدن اول صب آخه بار و رقص شب حال میده...
با خودش گفت و رفت سمت در بار و کلید انداخت و سریع بازش کرد و رفت داخل...خداروشکر سر دیر اومدنش با کسی درگیر نشد...
لا به لای کسایی که وارد میشدن منتظر یکی بود...ولی..چرا باید انقد منتظرش باشه؟!
حواسشو داد به کارش و مشغول شد...
(ویو تهیونگ)
با داد دستاش رو به میز کوبوند...
چی داری واسه خودت زر زر میکنیی؟!(عصبی بود)
=آ..آقا...من فقط حقیقتو گفتم!
حقیقت؟!چطور ممکنه کسی که سال هاست باهامون کار میکنه خیانت کنه؟!هانن؟!(هان آخر رو بلند گفت)
=من..نمیدونم ولی جانگ هوسوک...کسیه که مدارک رو برای کسی که شما سال هاست دنبالشی برد:)
نمیتونست با خودش کنار بیاد... انتظار هرکسی رو داشت جز هوسوک!
«اون...چطور تونست!»
هیچ ایده ای برای اینکه چیکار کنه نداشت...فقط میخواست آروم باشه...همین!
(ساعت ۷:۴۵ شب)
در حین پاک کردن بشقاب آخر بود که با صدای آشنایی سرش رو آورد بالا...
یه ویسکی میخوام!
لبخند رو لب هر دو نشست...
-بشینید..الان براتون میارم!
سفارش رو آورد و سر میز تهیونگ گذاشت...
-چیز دیگه ای نمیخوای؟!
ته نگاهی به کوک کرد...
میشه..چند دیقه پیشم بشینی؟!میخوام یه چیزی بهت بگم؛
کوک نشست رو صندلی رو به روی تهیونگ...
فکر میکرد...بهترین زمان الان باشه!
خماری..هعییی🦦✨
حمایت کنید قشنگا
رسید خونه...البته خونه خیلی بزرگی نبود؛برای یه نفر جا بود...
کلید رو پرت کرد رو میز و رو مبل دراز کشید...
-اون...انگار یه چیزی رو پنهون میکنه!(منظورش تهیونگه)
سعی کرد اهمیت نده.. فردا بازم کلی کار داره و باید به اندازه کافی بخوابه...
..................
(ساعت ۹ صبح...چهار شنبه)
با عجله از خواب بیدار شد..به ساعت گوشیش نگاه کرد..
-عیشش میمیری زنگ بخوریی؟!!(عصبی بود)
سریع بلند شد و لباساش رو پوشید... مطمئن بود الانشم جلوی بار آدمای زیادی منتظرن؛
(بیست مین بعد)
اوه!این...چرا انقد زیاد اومدن اول صب آخه بار و رقص شب حال میده...
با خودش گفت و رفت سمت در بار و کلید انداخت و سریع بازش کرد و رفت داخل...خداروشکر سر دیر اومدنش با کسی درگیر نشد...
لا به لای کسایی که وارد میشدن منتظر یکی بود...ولی..چرا باید انقد منتظرش باشه؟!
حواسشو داد به کارش و مشغول شد...
(ویو تهیونگ)
با داد دستاش رو به میز کوبوند...
چی داری واسه خودت زر زر میکنیی؟!(عصبی بود)
=آ..آقا...من فقط حقیقتو گفتم!
حقیقت؟!چطور ممکنه کسی که سال هاست باهامون کار میکنه خیانت کنه؟!هانن؟!(هان آخر رو بلند گفت)
=من..نمیدونم ولی جانگ هوسوک...کسیه که مدارک رو برای کسی که شما سال هاست دنبالشی برد:)
نمیتونست با خودش کنار بیاد... انتظار هرکسی رو داشت جز هوسوک!
«اون...چطور تونست!»
هیچ ایده ای برای اینکه چیکار کنه نداشت...فقط میخواست آروم باشه...همین!
(ساعت ۷:۴۵ شب)
در حین پاک کردن بشقاب آخر بود که با صدای آشنایی سرش رو آورد بالا...
یه ویسکی میخوام!
لبخند رو لب هر دو نشست...
-بشینید..الان براتون میارم!
سفارش رو آورد و سر میز تهیونگ گذاشت...
-چیز دیگه ای نمیخوای؟!
ته نگاهی به کوک کرد...
میشه..چند دیقه پیشم بشینی؟!میخوام یه چیزی بهت بگم؛
کوک نشست رو صندلی رو به روی تهیونگ...
فکر میکرد...بهترین زمان الان باشه!
خماری..هعییی🦦✨
حمایت کنید قشنگا
۷.۵k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.