بی رحم تر از همه/پارت ۱۵۲
اسلایدها: شوگا، سروان نام، تهیونگ
به طرفمون اسلحه گرفته بود!...مجبور به تسلیم شدن بودیم...به من اشاره کرد...میخواست از بین ما و دوتا نگهبانِ بیرون رد بشه...شوگا گفت: نه... تهیونگ نه!...من به جاش میام...
زیاد سرحال نبودم...شوگا نمیخواست من برم... اما هی سونگ فریاد زد!...که به نشانه مخالفتش بود... برای همین من راه افتادم و هی سونگ با اسلحش پشت سرم اومد... از بین نگهبانا رد شدیم... چون منو که دیدن اسلحه هاشونو پایین آوردن...
از زبان شوگا:
هی سونگ تهیونگ رو با خودش برد!... همزمان حواسش به ماهم بود که نزدیکش نشیم... نمیتونستیم شلیک کنیم یا دنبالشون بریم چون میترسیدم به تهیونگ شلیک کنه!... به نگهبانا گفتم کاری نکنن...اما شک ندارم...میخواد انتقام شکنجه هاشو از تهیونگ بگیره!... برای همین قصد کشتنشو نداره...اونو با خودش برد...چون تهیونگ مست بود!...و نمیتونست با هی سونگ درگیر بشه...خود هی سونگ هم چندان سرحال نبود... داشت تهیونگ رو به سمت ماشین تهیونگ میبرد...چاره ای نداشتم جز اینکه یکم صبر کنم...
از زبان هایون:
دیگه نزدیک تهیونگ بودم... مدام آرزو میکردم که اتفاقی نیفتاده باشه... از وقتی افتاده بودم تو جاده خارج شهر...احساس میکردم یکی دنبالمه!... هرکسی بود فرصت کلنجار رفتن باهاشو نداشتم!... فقط پامو روی پدال گاز گذاشتم که با سرعت بیشتری برم... جاده جنگلی بود... مثل داخل شهر نبود که از راه دیگه برم که گمم کنه... فقط میتونستم همین کارو بکنم...
از زبان سروان نام:
سروان لی با سرعت بیشتری حرکت کرد...همه جا گرد و خاک شد... ازم دور شد...اما همچنان به راهم ادامه دادم چون مطمئن بودم که پیداش میکنم...
از زبان هایون:
به اون خونه رسیدم... ماشینو یه جایی وسط درختا پنهون کردم... که حداقل دیرتر پیدام کنن... زمین گِلی بود... خیلی سرد بود!... دویدم به طرف خونه... دیدم ماشین تهیونگ اون جلوتره... هی سونگ رو سرش اسلحه گذاشته بود!...و داشت میبردش سمت ماشین... اسلحمو از کمرم بیرون کشیدم چون هی سونگ منو دید!... یه دفعه روبه رو شدیم!... نشونه گرفتم به طرفش... گفتم: اسلحتو بنداز!... من سروان لی از اداره پلیس سئول هستم... اونکه نمیدونست من همسر تهیونگم... تهیونگ دستاش بالا بود... هی سونگ رو سرش اسلحه گذاشته بود... ماشین تهیونگ از خونه دور بود... از سر و صدای ما کسی چیزی نمیشنید... چون میدونستم شوگا و نگهبانا هم اینجان...
از زبان شوگا:
حالا دیگه هی سونگ دور شده بود برای همین نگهبانا رو برداشتم و دنبالشون رفتیم که ببینیم تهیونگ رو برده یا نه... کمی که جلوتر رفتیم از دور دیدمشون... دیدم هایون روبه روی هی سونگ با اسلحه ایستاده و بهش هشدار میده... اما هی سونگ هم بیخیال تهیونگ نمیشد و محکم گرفته بودش... این بهترین فرصت بود که از شر هی سونگ خلاص بشم... به نگهبانا گفتم: شماها حرکت نکنین!...صدای پاتونو نشنون!...
از زبان هایون:
از دور شوگا رو میدیدم... داشت به سمت هی سونگ نشونه میگرفت... منم همینطور ایستاده بودم تا شوگا شلیک کنه... چن ثانیه مکث... و شلیک!! هی سونگ کشته شد... افتاد روی زمین... شوگا با دوتا بادیگاردش دویدن سمت ما... تهیونگ دستاشو پایین آورد و نفس عمیقی کشید... شوگا که رسید پیش ما به سرعت به بادیگارداش گفت بدون هیچ معطلی این جنازه رو ببرین...اسلحمو رو کمرم گذاشتم...گفتم: یکی دنبالمه... الان سر میرسه
شوگا: کی دنبالته؟
هایون: نمیدونم!
تهیونگ: هیونگ تو از اینجا برو هرکی هست ما درستش میکنیم
شوگا: مثل قضیه هی سونگ؟!
هایون: الان وقت این حرفا نیست...تو برو سمت ماشین خودت... تهیونگم که ماشینش همینجاس میره...عجله کنین!...
شوگا دوید رفت که سوار ماشینش بشه و بره.. از ما دور شد... تهیونگ میخواست سوار ماشین بشه که از پشت سرم صدای ایست شنیدم... صداش آشنا بود!!... تهیونگ گفت: هایون... یکی از همکاراته...
پشتم بهش بود... تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود... اسلحمو از کمرم درآوردم و گذاشتم رو سینه تهیونگ!...
به طرفمون اسلحه گرفته بود!...مجبور به تسلیم شدن بودیم...به من اشاره کرد...میخواست از بین ما و دوتا نگهبانِ بیرون رد بشه...شوگا گفت: نه... تهیونگ نه!...من به جاش میام...
زیاد سرحال نبودم...شوگا نمیخواست من برم... اما هی سونگ فریاد زد!...که به نشانه مخالفتش بود... برای همین من راه افتادم و هی سونگ با اسلحش پشت سرم اومد... از بین نگهبانا رد شدیم... چون منو که دیدن اسلحه هاشونو پایین آوردن...
از زبان شوگا:
هی سونگ تهیونگ رو با خودش برد!... همزمان حواسش به ماهم بود که نزدیکش نشیم... نمیتونستیم شلیک کنیم یا دنبالشون بریم چون میترسیدم به تهیونگ شلیک کنه!... به نگهبانا گفتم کاری نکنن...اما شک ندارم...میخواد انتقام شکنجه هاشو از تهیونگ بگیره!... برای همین قصد کشتنشو نداره...اونو با خودش برد...چون تهیونگ مست بود!...و نمیتونست با هی سونگ درگیر بشه...خود هی سونگ هم چندان سرحال نبود... داشت تهیونگ رو به سمت ماشین تهیونگ میبرد...چاره ای نداشتم جز اینکه یکم صبر کنم...
از زبان هایون:
دیگه نزدیک تهیونگ بودم... مدام آرزو میکردم که اتفاقی نیفتاده باشه... از وقتی افتاده بودم تو جاده خارج شهر...احساس میکردم یکی دنبالمه!... هرکسی بود فرصت کلنجار رفتن باهاشو نداشتم!... فقط پامو روی پدال گاز گذاشتم که با سرعت بیشتری برم... جاده جنگلی بود... مثل داخل شهر نبود که از راه دیگه برم که گمم کنه... فقط میتونستم همین کارو بکنم...
از زبان سروان نام:
سروان لی با سرعت بیشتری حرکت کرد...همه جا گرد و خاک شد... ازم دور شد...اما همچنان به راهم ادامه دادم چون مطمئن بودم که پیداش میکنم...
از زبان هایون:
به اون خونه رسیدم... ماشینو یه جایی وسط درختا پنهون کردم... که حداقل دیرتر پیدام کنن... زمین گِلی بود... خیلی سرد بود!... دویدم به طرف خونه... دیدم ماشین تهیونگ اون جلوتره... هی سونگ رو سرش اسلحه گذاشته بود!...و داشت میبردش سمت ماشین... اسلحمو از کمرم بیرون کشیدم چون هی سونگ منو دید!... یه دفعه روبه رو شدیم!... نشونه گرفتم به طرفش... گفتم: اسلحتو بنداز!... من سروان لی از اداره پلیس سئول هستم... اونکه نمیدونست من همسر تهیونگم... تهیونگ دستاش بالا بود... هی سونگ رو سرش اسلحه گذاشته بود... ماشین تهیونگ از خونه دور بود... از سر و صدای ما کسی چیزی نمیشنید... چون میدونستم شوگا و نگهبانا هم اینجان...
از زبان شوگا:
حالا دیگه هی سونگ دور شده بود برای همین نگهبانا رو برداشتم و دنبالشون رفتیم که ببینیم تهیونگ رو برده یا نه... کمی که جلوتر رفتیم از دور دیدمشون... دیدم هایون روبه روی هی سونگ با اسلحه ایستاده و بهش هشدار میده... اما هی سونگ هم بیخیال تهیونگ نمیشد و محکم گرفته بودش... این بهترین فرصت بود که از شر هی سونگ خلاص بشم... به نگهبانا گفتم: شماها حرکت نکنین!...صدای پاتونو نشنون!...
از زبان هایون:
از دور شوگا رو میدیدم... داشت به سمت هی سونگ نشونه میگرفت... منم همینطور ایستاده بودم تا شوگا شلیک کنه... چن ثانیه مکث... و شلیک!! هی سونگ کشته شد... افتاد روی زمین... شوگا با دوتا بادیگاردش دویدن سمت ما... تهیونگ دستاشو پایین آورد و نفس عمیقی کشید... شوگا که رسید پیش ما به سرعت به بادیگارداش گفت بدون هیچ معطلی این جنازه رو ببرین...اسلحمو رو کمرم گذاشتم...گفتم: یکی دنبالمه... الان سر میرسه
شوگا: کی دنبالته؟
هایون: نمیدونم!
تهیونگ: هیونگ تو از اینجا برو هرکی هست ما درستش میکنیم
شوگا: مثل قضیه هی سونگ؟!
هایون: الان وقت این حرفا نیست...تو برو سمت ماشین خودت... تهیونگم که ماشینش همینجاس میره...عجله کنین!...
شوگا دوید رفت که سوار ماشینش بشه و بره.. از ما دور شد... تهیونگ میخواست سوار ماشین بشه که از پشت سرم صدای ایست شنیدم... صداش آشنا بود!!... تهیونگ گفت: هایون... یکی از همکاراته...
پشتم بهش بود... تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود... اسلحمو از کمرم درآوردم و گذاشتم رو سینه تهیونگ!...
۱۰.۶k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.