زیر سایه ی آشوبگر p18
روی صندلی عقب خوابوندمش و راه افتادم
نمیتونستم ببرمش بیمارستان چون عکسش به عنوان قاتل فراری پخش شده بود و چند دقیقه ایه میگرفتنش
نمیدونستم چرا داشتم اون کارو میکردم ...بردمش خونه خودم
شاید اگه اون نبود الان من هم یکی از کشته شده ها بودم
با تردید دکمه های پیرهنش رو باز کردم
زخمش خیلی عمیق نبود ولی همچنان خونزیزی داشت
از تو اتاق مامان وسایلش رو برداشتم
دکتر بودن مامان یک جا به دردم خورد
زخم رو شست و شو دادم و تا جایی که بلد بودم بخیه زدم
بیهوش بود و رنگش هم پریده
تا وقتی بهوش بیاد رفتم از درمانگاه سرم گرفتم و بهش وصل کردم
رو زمین کنار دیوار نشستم
چه شب بدی بود
چند دقیقه بعد با صدای ناله ی مردونس از فکر اومدم بیرون
چشماشو باز کرد...کمی طول کشید تا موقعیتش رو بفهمه خواست بشینه که با درد گرفتن زخمش دوباره دراز کشید
_بخواب..نباید زياد حرکت کنی
نگاهشو بهم دوخت:
_اینجا کجاست
_خونه ی من...نمیتونستم ببرمت بیمارستان برای همین اوردمت اینجا
_تو برای چی رفته بودی اونجا؟
در جواب گفتم:
_میخواستم ببینم چیز به درد بخوری میشه از اونجا پیدا کرد یا نه.....تو خودت تو اون خونه چیکار میکردی
_من همه ی عمرم رو اونجا بزرگ شدم پر از خاطرس برام....خواستم برم اونجا شاید چیزی از اون شب یادم بیاد
حتما يادآوري مرگ خانوادش براش دردناک بوده برای عوض کردن بحث گفتم:
_ممنون که جونمو نجات دادی
_هنوز هم میگی قاتل منم؟
سرمو به دو طرف تکون دادم:
_نه...ولی حالا فهمیدن اینکه اون مرد کیه سخت تر شده.....الان بهتره استراحت کنی ولی بعدا باید از یع چیز هایی سر در بیارم و فقط تو جوابشون رو میدونی
بلند شدم:
_میرم یه چیزی درست کنم...چیزی لازم داشتی صدام کن.
هویچ های خورد شده رو توی قابلمه سوپ ریختم
_تا جایی که یادمه گفتی وکیلی ...چجوری زخممو بستی؟
برگشتم سمتش دیدم دستش رو پهلوشه و اومده تو پذیرایی
_برای چی بلند شدی؟...ممکنه بخیه هات پاره شن
تنها گفت:
_خوبم
_از مامانم این کارا رو یادگرفتم...اون دکتره
نمیتونستم ببرمش بیمارستان چون عکسش به عنوان قاتل فراری پخش شده بود و چند دقیقه ایه میگرفتنش
نمیدونستم چرا داشتم اون کارو میکردم ...بردمش خونه خودم
شاید اگه اون نبود الان من هم یکی از کشته شده ها بودم
با تردید دکمه های پیرهنش رو باز کردم
زخمش خیلی عمیق نبود ولی همچنان خونزیزی داشت
از تو اتاق مامان وسایلش رو برداشتم
دکتر بودن مامان یک جا به دردم خورد
زخم رو شست و شو دادم و تا جایی که بلد بودم بخیه زدم
بیهوش بود و رنگش هم پریده
تا وقتی بهوش بیاد رفتم از درمانگاه سرم گرفتم و بهش وصل کردم
رو زمین کنار دیوار نشستم
چه شب بدی بود
چند دقیقه بعد با صدای ناله ی مردونس از فکر اومدم بیرون
چشماشو باز کرد...کمی طول کشید تا موقعیتش رو بفهمه خواست بشینه که با درد گرفتن زخمش دوباره دراز کشید
_بخواب..نباید زياد حرکت کنی
نگاهشو بهم دوخت:
_اینجا کجاست
_خونه ی من...نمیتونستم ببرمت بیمارستان برای همین اوردمت اینجا
_تو برای چی رفته بودی اونجا؟
در جواب گفتم:
_میخواستم ببینم چیز به درد بخوری میشه از اونجا پیدا کرد یا نه.....تو خودت تو اون خونه چیکار میکردی
_من همه ی عمرم رو اونجا بزرگ شدم پر از خاطرس برام....خواستم برم اونجا شاید چیزی از اون شب یادم بیاد
حتما يادآوري مرگ خانوادش براش دردناک بوده برای عوض کردن بحث گفتم:
_ممنون که جونمو نجات دادی
_هنوز هم میگی قاتل منم؟
سرمو به دو طرف تکون دادم:
_نه...ولی حالا فهمیدن اینکه اون مرد کیه سخت تر شده.....الان بهتره استراحت کنی ولی بعدا باید از یع چیز هایی سر در بیارم و فقط تو جوابشون رو میدونی
بلند شدم:
_میرم یه چیزی درست کنم...چیزی لازم داشتی صدام کن.
هویچ های خورد شده رو توی قابلمه سوپ ریختم
_تا جایی که یادمه گفتی وکیلی ...چجوری زخممو بستی؟
برگشتم سمتش دیدم دستش رو پهلوشه و اومده تو پذیرایی
_برای چی بلند شدی؟...ممکنه بخیه هات پاره شن
تنها گفت:
_خوبم
_از مامانم این کارا رو یادگرفتم...اون دکتره
۲۲.۴k
۱۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.