My stepdad or My love?!
My stepdad or My love?!
p¹⁸
روزها گذشت و گذشت، متوجه شدم ا.ت رفته پیش پدرش حتی میخواستم برای آخرین بار هم که شده ببینمش، موهای ابریشمیاش رو لابهلای انگشتام حس کنم، برای آخرین بار لبخندش رو ببینم و گونهاش رو نوازش کنم، فقط میخوام یکبار دیگه بغلش کنم، انقدر محکم بغلش کنم که بازم سرم داد بکشه، ولی خودش نخواست ازم خواست دیگه پیگیرش نباشم دیگه بهش زنگ نزنم پیام ندم، هرشب نامهاش رو قبل خواب میخونم و به خودم لعنت میفرستم که نتونستم حس امنیت رو براش فراهم کنم....
-زمان حال، ویو ا.ت-
از روی میز بلند شد و سمت اتاق کارش رفت، چه بهتر هرچی کمتر ببینمت بهتره، دوباره بدون خوردن غذا بلند شدم و سمت اتاقم رفتم، الان سومین روزیه که فقط دارم هیچی نمیخورم جز آب چون اشتها ندارم، خودمو روی تخت پرت کردم و از آینه قدی نگاه میکردم، چقدر رنگ پریده بودم، اگه پیش جونگکوک هیچوقت به این حال نمیافتادم، "جونگکوکی، دلم برات تنگ شده، کاشکی پیشم بودی" با ناراحتی زمزمه کردم سرم رو توی بالشت فرو بردم و بیصدا گریه میکردم، کاشکی اینکار رو نمیکردم، کاش به جونگکوک میگفتم تا راهکاری پیدا کنه، روی تخت نشستم اما تا چشمام رو باز کردم سرگیجه بدی سراغم اومد چشمام تار و سیاه میشد، دوباره روی بالشت افتادم و سیاهی....
-ویو جونگکوک-
این یکماه چی به من گذشت رو نمیتونم حتی بیان کنم، تو اتاقم نمیتونم برم نمیخوام برم، الانم توی اتاق ا.ت روی تختش هستم، "خودت رفتی ولی مگه خاطرات هم رفتن، پرنسس من؟"به سقف خیره بودم و عطرش هنوز توی فضای اتاق زنده بود و همین دلیل اینکه که من تو اتاقشم، صدای در زدن اومد با بی حوصلگی گفتم"بیا داخل"در باز شد و جیحون وارد شد
جیحون: قربان، یک خبری دارم اما نمیدونم خوبه یا بد...
جونگکوک: حوصله هیچی رو ندارم به خوب و بد بودنش هم اهمیت نمیدم
جیحون: راجب ا.ت...
جونگکوک بلافاصله روی تخت نشست و با اخم به جیحون خیره شد
جونگکوک: زودباش دیگه بگو...
امیدوارم دوسش داشته باشید 💜
@helena_88
حمایت یادتون نره قشنگای من ✨
شرط:لایک ۵۰
#بی_تی_اس #بنگتن #آرمی #سناریو #فیک #جونگکوک
p¹⁸
روزها گذشت و گذشت، متوجه شدم ا.ت رفته پیش پدرش حتی میخواستم برای آخرین بار هم که شده ببینمش، موهای ابریشمیاش رو لابهلای انگشتام حس کنم، برای آخرین بار لبخندش رو ببینم و گونهاش رو نوازش کنم، فقط میخوام یکبار دیگه بغلش کنم، انقدر محکم بغلش کنم که بازم سرم داد بکشه، ولی خودش نخواست ازم خواست دیگه پیگیرش نباشم دیگه بهش زنگ نزنم پیام ندم، هرشب نامهاش رو قبل خواب میخونم و به خودم لعنت میفرستم که نتونستم حس امنیت رو براش فراهم کنم....
-زمان حال، ویو ا.ت-
از روی میز بلند شد و سمت اتاق کارش رفت، چه بهتر هرچی کمتر ببینمت بهتره، دوباره بدون خوردن غذا بلند شدم و سمت اتاقم رفتم، الان سومین روزیه که فقط دارم هیچی نمیخورم جز آب چون اشتها ندارم، خودمو روی تخت پرت کردم و از آینه قدی نگاه میکردم، چقدر رنگ پریده بودم، اگه پیش جونگکوک هیچوقت به این حال نمیافتادم، "جونگکوکی، دلم برات تنگ شده، کاشکی پیشم بودی" با ناراحتی زمزمه کردم سرم رو توی بالشت فرو بردم و بیصدا گریه میکردم، کاشکی اینکار رو نمیکردم، کاش به جونگکوک میگفتم تا راهکاری پیدا کنه، روی تخت نشستم اما تا چشمام رو باز کردم سرگیجه بدی سراغم اومد چشمام تار و سیاه میشد، دوباره روی بالشت افتادم و سیاهی....
-ویو جونگکوک-
این یکماه چی به من گذشت رو نمیتونم حتی بیان کنم، تو اتاقم نمیتونم برم نمیخوام برم، الانم توی اتاق ا.ت روی تختش هستم، "خودت رفتی ولی مگه خاطرات هم رفتن، پرنسس من؟"به سقف خیره بودم و عطرش هنوز توی فضای اتاق زنده بود و همین دلیل اینکه که من تو اتاقشم، صدای در زدن اومد با بی حوصلگی گفتم"بیا داخل"در باز شد و جیحون وارد شد
جیحون: قربان، یک خبری دارم اما نمیدونم خوبه یا بد...
جونگکوک: حوصله هیچی رو ندارم به خوب و بد بودنش هم اهمیت نمیدم
جیحون: راجب ا.ت...
جونگکوک بلافاصله روی تخت نشست و با اخم به جیحون خیره شد
جونگکوک: زودباش دیگه بگو...
امیدوارم دوسش داشته باشید 💜
@helena_88
حمایت یادتون نره قشنگای من ✨
شرط:لایک ۵۰
#بی_تی_اس #بنگتن #آرمی #سناریو #فیک #جونگکوک
۲.۹k
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.