p6

پ:ر راستش رو بگین چرا هربار ازتون درباره ماما و بابا میپرسم چیزی نمیگین
جین:ولش کن پرینان
پ:نه جین
شوگا:به تو مربوط نیست
پ:
بعد این حرف شوگا هجشون پراکنده شدن جز هوپ
هوپ:بهت میگم ازشون دور بمون
پ:اونا میان کنارم....هوپ چرا نمیگین؟
هوپ:بعد یک سال میفهمی لاولی
پ:اوففف(سرش رو میندازه پایین)
هوپ:چرا کلافه ای(کمرش رو میگیره)
پ:هیچ...راستی
هوپ:جانم
پ:من رفته بودم‌اونجا(با دستش به درخت اشاره میکنه)
هوپ:خب
پ:یه صدای بچه شنیدم
پ:
بعد این حرفم هوپ تهجب کرد و هول کرد این چشه یا خدا ....دارم میترسم...اگه اینطوری بره دیگه باید فرار کنم...ولی کجا برم؟
هوپ:خب خب نمیدونم‌حتما د د داری تلقین‌میکنی
پ:هوم شاید
پ:
هوپ رفت‌پیش جین و منو یا افکارام‌تنها گذاشت
باید بفهمم اینجا چه خبره
عصر:
استاد:بچه ها وسایلاتون رو جمع کنین برگردیم
همه:چشم
پ:رفتم داخل چادر و جیمین رو دیدم که دراز کشیده و چشاش رو با بازوهای عضلاتیش گرفته
اروم ابم رو گرفتم و داشتم میخوردم که سنگینی نگاهی رو‌حس کردم
سرم رو به سمت چرخوندم و دیدم بازوش رو گذاشته زیر سرش و داره بهم‌نگاه میکنه
پ:چیزی شده؟
جیمین:من...می.خ.امت پرینان
پ:
جیمین به سمتم خیز برداشت کههههههه
شرطا:
کامنت:۳۰
لایک:۴۴