دوپارتی ڪوڪـــ
دوپارتی ڪوڪـــ
دختر دستاش رو توی موهای سیاه و مخملی پسر مهربونش فرو کرد و شلخته وار حرکت داد...از حس خوبی که به کف دستش منتقل شد دوباره کارش رو تکرار کرد...مدت طولانی ای مشغول بوسیدن هم بودن..شاید چون خیلی خیلی زیاد دلشون برای هم تنگ شده بود ولی بلاخره از هم جدا شدن...جونگکوک که حالا خوشحال تر بنظر میرسید با دستاش گودی کمر دختر رو نوازش میکرد...دختر با شیطنت گفت:
+ خوب بود؟...راضی شدی؟...به منکه خیلی چسبید!
کوک متقابلا لبخندی زد...دختر با مهربونی موهاشو نوازش کرد...انگار چیزی میخواست بهش بگه.
+ الان بهتری؟
_ اره..خیلی زیاد!
از شنیدن این جواب خیالش از پسر عزیزش راحت شد...بوسه ای به گونه اش زد..ولی! یچیزی برای کوک عجیب بود...دختر هنوز داشت باهاش حرف میزد ولی اون صداشو مبهم میشینید...داشت از دور میشد...نه !
امکان نداشت..آخرین چیزی که شنید صدای لطیف دخترش بود که با صدای مبهم بهش میگفت:{ مواظب خودت باش بانی! }
با شدت چشماشو باز کرد و سرجاش سیخ نشست...گیج یا ترسیده به اطرافش نگاه کرد...همون اتاق تاریک و سیاه!...ساعت رو نگاه کرد که نشون میداد فقط ۱۵ دقیقه خوابش برده...اره خواب!...رویا بود؟..ولی خیلی واقعی به نظر میرسید!...هنوز طعم لبای نرمش رو حس میکرد...هنوز روی گونش داغی لباش بود...! حتی بوی رایحه ی گل رزش توی محیط اتاق مونده بود!...چشماش پر شد...چرا؟
تو کل این ۳ سال که دختر مهربونش این دنیا رو ترک کرده بود فقط باید یه بار میدیدش؟...اونم فقط توی رویا؟!..انصاف نبود!...سرش رو به تاج تخت تکیه داد و دستش رو به سمت سیگار برد ولی میون راه خشک شد...{چرا این کارا رو با خودت میکنی بانی؟} لعنتی!...دستش رو پس کشید و روی چشماش گذاشت...اره گریه میکرد...حقم داشت!..معلوم نبود چند ساله دیگه باید این دوری رو تحمل میکرد...معلوم نبود چند بار دیگه باید اینطوری از رویای شیرینش میپرید!...میدونید...وقتی حال روح و روان انسان بد باشه مغز رویایی رو طراحی میکنه تا اون شخص از شدت غصه نمیره...بعضی اوقات این رویا ها بقدری واقعین که تا وقتی از خواب نپری نمیفهمی رویا بود...درست مثل این پسر...تموم مدت این مغزش بود که سعی داشت کمی حالش رو بهتر کنه ولی اون فکر میکرد که واقعیته!...شاید اون به این محکوم بود که تا وقتی زندس اینطوری زجر بکشه؟
صدای هق هق های پر از دردش تو کل اتاق پخش میشد...سگش هم به نوبه ی خودش داشت اونو دلداری میداد...ولی اون بجای اینکه آروم تر شه بدتر شد..ولی خبر نداشت ستاره ای توی آسمون داره از پشت پنجره نگاهش میکنه و پا به پاش اشک میریزه...!
ایزی ایزی تامام تامام🗿💖
علاقه دارم توی فیکام یا ا/ت مرده باشه یا بکشمش🗿👍🏻
دختر دستاش رو توی موهای سیاه و مخملی پسر مهربونش فرو کرد و شلخته وار حرکت داد...از حس خوبی که به کف دستش منتقل شد دوباره کارش رو تکرار کرد...مدت طولانی ای مشغول بوسیدن هم بودن..شاید چون خیلی خیلی زیاد دلشون برای هم تنگ شده بود ولی بلاخره از هم جدا شدن...جونگکوک که حالا خوشحال تر بنظر میرسید با دستاش گودی کمر دختر رو نوازش میکرد...دختر با شیطنت گفت:
+ خوب بود؟...راضی شدی؟...به منکه خیلی چسبید!
کوک متقابلا لبخندی زد...دختر با مهربونی موهاشو نوازش کرد...انگار چیزی میخواست بهش بگه.
+ الان بهتری؟
_ اره..خیلی زیاد!
از شنیدن این جواب خیالش از پسر عزیزش راحت شد...بوسه ای به گونه اش زد..ولی! یچیزی برای کوک عجیب بود...دختر هنوز داشت باهاش حرف میزد ولی اون صداشو مبهم میشینید...داشت از دور میشد...نه !
امکان نداشت..آخرین چیزی که شنید صدای لطیف دخترش بود که با صدای مبهم بهش میگفت:{ مواظب خودت باش بانی! }
با شدت چشماشو باز کرد و سرجاش سیخ نشست...گیج یا ترسیده به اطرافش نگاه کرد...همون اتاق تاریک و سیاه!...ساعت رو نگاه کرد که نشون میداد فقط ۱۵ دقیقه خوابش برده...اره خواب!...رویا بود؟..ولی خیلی واقعی به نظر میرسید!...هنوز طعم لبای نرمش رو حس میکرد...هنوز روی گونش داغی لباش بود...! حتی بوی رایحه ی گل رزش توی محیط اتاق مونده بود!...چشماش پر شد...چرا؟
تو کل این ۳ سال که دختر مهربونش این دنیا رو ترک کرده بود فقط باید یه بار میدیدش؟...اونم فقط توی رویا؟!..انصاف نبود!...سرش رو به تاج تخت تکیه داد و دستش رو به سمت سیگار برد ولی میون راه خشک شد...{چرا این کارا رو با خودت میکنی بانی؟} لعنتی!...دستش رو پس کشید و روی چشماش گذاشت...اره گریه میکرد...حقم داشت!..معلوم نبود چند ساله دیگه باید این دوری رو تحمل میکرد...معلوم نبود چند بار دیگه باید اینطوری از رویای شیرینش میپرید!...میدونید...وقتی حال روح و روان انسان بد باشه مغز رویایی رو طراحی میکنه تا اون شخص از شدت غصه نمیره...بعضی اوقات این رویا ها بقدری واقعین که تا وقتی از خواب نپری نمیفهمی رویا بود...درست مثل این پسر...تموم مدت این مغزش بود که سعی داشت کمی حالش رو بهتر کنه ولی اون فکر میکرد که واقعیته!...شاید اون به این محکوم بود که تا وقتی زندس اینطوری زجر بکشه؟
صدای هق هق های پر از دردش تو کل اتاق پخش میشد...سگش هم به نوبه ی خودش داشت اونو دلداری میداد...ولی اون بجای اینکه آروم تر شه بدتر شد..ولی خبر نداشت ستاره ای توی آسمون داره از پشت پنجره نگاهش میکنه و پا به پاش اشک میریزه...!
ایزی ایزی تامام تامام🗿💖
علاقه دارم توی فیکام یا ا/ت مرده باشه یا بکشمش🗿👍🏻
۲۸.۰k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.