پارت26-نفوذ
بغضم رو قورت دادم و شروع کردم صحبت کردن
-سورا نگران نباش من هنوز امید دارم که همچی درست میشه
توهم باید امید داشته باشی
+ک.. کوک.. من نمیتونم... من نمیتونم تورو به چشم برادر ببینم
وقتی اینو گفت حس کردم قلبم درد گرفت چون حق ترین حرفی بود که شنیده بودم
وقتی دیدم خیلی ناراحته مرض خواهر و برادری رو شکستم و لب هام رو لباش قرار دادم و بوس سطحی و ارومی اما طولانی زدم
با صدای زنگ گوشیم سریع ازهم جدا شدیم
چند دقیقه قبل سمت جیمین و تهیونگ*
؛ وای خدایا اگه سورا بفهمههه دیگه نمیخوابه
€کوک هم همینطور
؛ باید بهشون همین الان بگیم
€موافقم
؛ من به کوک میگم تو به سورا بگو
€اوکی
؛ اول من زنگ میزنم
€اوکی
... زنگ میزنن...
؛ سلام کوک خوبی؟
-بد نیستم کاری داشتی؟
؛ یکم تحویلم بگیر یک عمر من مواظب عشقت بودم
-خواهرم رو میگی؟
؛ نوچ عشقت
-درست حرف بزن نمیفهمم چی میگی
؛ خوب چرا نمیفهمی دیگه سورا خواهرت نیست
یه دفعه کوک از جاش بلند شد
+چی شده کوک؟
(گایز صدای سورا رو جیمین نمیشنوه)
کوک با دستاش علامت داد که سورا ساکت باشه
-خب دقیقا یعنی.. یعنی..
؛ اره همونی که فکر میکنی
-جدی میگی؟
؛ اره
-ببین اگه اینو میگی که من حالم خوب بشه بدون من اسیب بیشتری میبینم
؛ من باتو شوخی دارم؟
-نه😑
؛ پس خفه
-جیمین واقعا ازت ممنونم
؛ کاری نکردم داداش
ولی از گل به خواهرم نازک تر بگی من میدونم با توها
-باشه باشه😅
در همین حین که اینا خدافظی میکردن تهیونگ به سورا زنگ میزنه و دقیقا همین اتفاقا برای سورا میفته
+کوک
-میدونم میدونم
+عاشقتم
-منم عشقم
+و همو بقل کردند و بعد کلی خوشحالی و دیوونگی از سر خوشحالی میرن رو تخت میخوابن
سورا ویو*
خیلی خوشحال بود
واقعا غیرقابل توصیف بود حسم. انگار یبار دنیا رو بهم دادن و بعد گرفتن ازم و دوباره برای همیشه بهم برش گردوندن
داشتم فکر میکردم که حس کردم یکی منو از پشت بغل کرد. اون بوی عطر و اون حس اون لطافت دستاش مطمئنم کرد که دلیل زندگیم کنارمه
-هی کوچولو به چی فکر میکنی؟
+هیچی
-هیچی؟
+اهوم
-به من دروغ نگو بیبی
+وا چی میگی؟
-نظرت درمورد یکم شیطونی چیه؟
+شیطونی؟
-بچه تو خیلی پاکی
تازه فهمیدم قضیه چیه
کوک هنوز مست بود...
-سورا نگران نباش من هنوز امید دارم که همچی درست میشه
توهم باید امید داشته باشی
+ک.. کوک.. من نمیتونم... من نمیتونم تورو به چشم برادر ببینم
وقتی اینو گفت حس کردم قلبم درد گرفت چون حق ترین حرفی بود که شنیده بودم
وقتی دیدم خیلی ناراحته مرض خواهر و برادری رو شکستم و لب هام رو لباش قرار دادم و بوس سطحی و ارومی اما طولانی زدم
با صدای زنگ گوشیم سریع ازهم جدا شدیم
چند دقیقه قبل سمت جیمین و تهیونگ*
؛ وای خدایا اگه سورا بفهمههه دیگه نمیخوابه
€کوک هم همینطور
؛ باید بهشون همین الان بگیم
€موافقم
؛ من به کوک میگم تو به سورا بگو
€اوکی
؛ اول من زنگ میزنم
€اوکی
... زنگ میزنن...
؛ سلام کوک خوبی؟
-بد نیستم کاری داشتی؟
؛ یکم تحویلم بگیر یک عمر من مواظب عشقت بودم
-خواهرم رو میگی؟
؛ نوچ عشقت
-درست حرف بزن نمیفهمم چی میگی
؛ خوب چرا نمیفهمی دیگه سورا خواهرت نیست
یه دفعه کوک از جاش بلند شد
+چی شده کوک؟
(گایز صدای سورا رو جیمین نمیشنوه)
کوک با دستاش علامت داد که سورا ساکت باشه
-خب دقیقا یعنی.. یعنی..
؛ اره همونی که فکر میکنی
-جدی میگی؟
؛ اره
-ببین اگه اینو میگی که من حالم خوب بشه بدون من اسیب بیشتری میبینم
؛ من باتو شوخی دارم؟
-نه😑
؛ پس خفه
-جیمین واقعا ازت ممنونم
؛ کاری نکردم داداش
ولی از گل به خواهرم نازک تر بگی من میدونم با توها
-باشه باشه😅
در همین حین که اینا خدافظی میکردن تهیونگ به سورا زنگ میزنه و دقیقا همین اتفاقا برای سورا میفته
+کوک
-میدونم میدونم
+عاشقتم
-منم عشقم
+و همو بقل کردند و بعد کلی خوشحالی و دیوونگی از سر خوشحالی میرن رو تخت میخوابن
سورا ویو*
خیلی خوشحال بود
واقعا غیرقابل توصیف بود حسم. انگار یبار دنیا رو بهم دادن و بعد گرفتن ازم و دوباره برای همیشه بهم برش گردوندن
داشتم فکر میکردم که حس کردم یکی منو از پشت بغل کرد. اون بوی عطر و اون حس اون لطافت دستاش مطمئنم کرد که دلیل زندگیم کنارمه
-هی کوچولو به چی فکر میکنی؟
+هیچی
-هیچی؟
+اهوم
-به من دروغ نگو بیبی
+وا چی میگی؟
-نظرت درمورد یکم شیطونی چیه؟
+شیطونی؟
-بچه تو خیلی پاکی
تازه فهمیدم قضیه چیه
کوک هنوز مست بود...
۶.۶k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.