پارت ۸
(جر دادید منو بس گفتید پارت بعدی بفرمایید اینم پارت بعد برید باهاش حال کنید😐😂)
از زبان لیا:
اون بادیگاردای خرش منو بردن تو یه اتاق که فکر کنم اتاق همون مرده بود رفتم و نشستم یه گوشه و تکیه دادم به دیوار و زانو هام رو بقل کردم همینجوری داشت از چشمام اشک میومد چند دقیقه ای نشستم که بعد دیدم در باز شد زیر چشمی نگاه کردم همون کسی بود که جونکوک من رو بهش فروخت اومد سمتم و بادستش چونم رو که پایین بود رو داد بالا و همینطوری زول زده بود به چشمام
×میدونستی چشمات آرامبخش داره؟؟چون هروقت بهش نگاه میکنم آروم میشم
_(سکوت)
×یکم حرف بزن صداتو بشنوم بیبی
_(سکوتتت)
دستم رو گرفت و به زور از رو زمین بلندم کرد من رو انداخت رو تختش و منم همینجوری نفس نفس میزدم و ترسیده بودم چون معلوم بود که یه آدم خیلی وحشی ای هست لباسم رو جر داد و با دستاش بدنم رو لمس کرد و س*ینه هام رو بوسید (از اونجایی که یونگی خیلی وحشی بود کلا لیا رو به چوخ داد اونشب)
صبح شد و از خواب پاشدم دیدم رو تختم و کسی هم کنارم نیست بلند شدم و تو آینه یه نگاه به خودم کردم همه جام کبود بود و درد میکرد حتی جون نداشتم لباسم رو بکنم تنم که دیدم یونگی اومد تو (یونگی اسمش رو به لیا گفته) اومد سمتم تا به اونجام دست بزنه و من هولش دادم چون همه جام درد میکرد یه فحش خیلی خیلی بد بهش دادم
_(فحش ناموسی بسیار بد😂)
×عه پس زبون هم داری دفعه آخرت باشه که همچین ضری میزنی واگرنه اعصابم خورد میشه
_مگه حیوون ها هم اعصاب دارن که بخواد خورد بشه؟؟
×رامت میکنم
اومد سمتم و موهام رو محکم گرفت و من رو با همون وضع برد تو زیرزمین اونقدر موهام رو محکم میکشید که داشتن کنده میشدن همه ی بادیگارداش هم بدنم رو دیدن من رو محکم پرت کرد تو زیرزمین و کمربندش رو دراورد و تا جون داشت کتکم زد درد بدنم ده برابر شد همه جام زخمی شده بود و داشت کمی خون میومد ولی چرا من اینقد باید درد بکشم؟؟ من چیز زیادی از این زندگیم نخواستم فقط خواستم که تو کشور مورد علاقم زندگی کنم و همه ی اینا تخصیر خودم بود که به اون جونکوک لعنتی اعتماد کردم واقعا از یه مافیا نمیشه بیشتر از این توقع داشت
از اون روز به بعد سعی کردم به حرفای اون یونگی لعنتی به زور گوش کنم تا کتکم نزنه ولی هرشب کلی اذیتم میکرد و حتی اجازه نمیداد قرصهای جلوگیری بخورم اگه حامله بشم چی تمام آیندم نابوده
.....................
از زبان لیا:
اون بادیگاردای خرش منو بردن تو یه اتاق که فکر کنم اتاق همون مرده بود رفتم و نشستم یه گوشه و تکیه دادم به دیوار و زانو هام رو بقل کردم همینجوری داشت از چشمام اشک میومد چند دقیقه ای نشستم که بعد دیدم در باز شد زیر چشمی نگاه کردم همون کسی بود که جونکوک من رو بهش فروخت اومد سمتم و بادستش چونم رو که پایین بود رو داد بالا و همینطوری زول زده بود به چشمام
×میدونستی چشمات آرامبخش داره؟؟چون هروقت بهش نگاه میکنم آروم میشم
_(سکوت)
×یکم حرف بزن صداتو بشنوم بیبی
_(سکوتتت)
دستم رو گرفت و به زور از رو زمین بلندم کرد من رو انداخت رو تختش و منم همینجوری نفس نفس میزدم و ترسیده بودم چون معلوم بود که یه آدم خیلی وحشی ای هست لباسم رو جر داد و با دستاش بدنم رو لمس کرد و س*ینه هام رو بوسید (از اونجایی که یونگی خیلی وحشی بود کلا لیا رو به چوخ داد اونشب)
صبح شد و از خواب پاشدم دیدم رو تختم و کسی هم کنارم نیست بلند شدم و تو آینه یه نگاه به خودم کردم همه جام کبود بود و درد میکرد حتی جون نداشتم لباسم رو بکنم تنم که دیدم یونگی اومد تو (یونگی اسمش رو به لیا گفته) اومد سمتم تا به اونجام دست بزنه و من هولش دادم چون همه جام درد میکرد یه فحش خیلی خیلی بد بهش دادم
_(فحش ناموسی بسیار بد😂)
×عه پس زبون هم داری دفعه آخرت باشه که همچین ضری میزنی واگرنه اعصابم خورد میشه
_مگه حیوون ها هم اعصاب دارن که بخواد خورد بشه؟؟
×رامت میکنم
اومد سمتم و موهام رو محکم گرفت و من رو با همون وضع برد تو زیرزمین اونقدر موهام رو محکم میکشید که داشتن کنده میشدن همه ی بادیگارداش هم بدنم رو دیدن من رو محکم پرت کرد تو زیرزمین و کمربندش رو دراورد و تا جون داشت کتکم زد درد بدنم ده برابر شد همه جام زخمی شده بود و داشت کمی خون میومد ولی چرا من اینقد باید درد بکشم؟؟ من چیز زیادی از این زندگیم نخواستم فقط خواستم که تو کشور مورد علاقم زندگی کنم و همه ی اینا تخصیر خودم بود که به اون جونکوک لعنتی اعتماد کردم واقعا از یه مافیا نمیشه بیشتر از این توقع داشت
از اون روز به بعد سعی کردم به حرفای اون یونگی لعنتی به زور گوش کنم تا کتکم نزنه ولی هرشب کلی اذیتم میکرد و حتی اجازه نمیداد قرصهای جلوگیری بخورم اگه حامله بشم چی تمام آیندم نابوده
.....................
۱۷.۱k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.