(وقتی با پسرخالت....) پارت ۲ (آخر )
#فلیکس
#استری_کیدز
به ساعت نگاهی انداختی 12 شب بود...بلاخره بعد از چهار ساعت به خونه برگشته بودین و تو خسته و کوفته جلوی آینه نشسته بودی و داشتی جواهراتت رو درمیاوردی
فلیکس روی تخت نشسته بود و همچنان با نگاه خمار و عصبی بهت خیره بود...
از توی آینه میتونستی چهره ی فلیکس رو ببینی که نفس عمیقی کشیدی و به سمتش برگشتی
+ تو نمیخوای لباسات رو عوض کنی...
کراواتش رو کمی شل کرد و چند قدم بهت نزدیک شد
_ عوضشون میکنم...نگران نباش
پوفی کشیدی و دوباره نگاهت رو به تصویر خودت توی آینه دادی و مشغول دراوردن گوشواره هات شدی
فلیکس آروم کراواتش رو روی زمین انداخت و کتش رو درآورد و روی تخت پرت کرد...چون حرکاتش از روی عصبانیت بود کمی متعجب شدی و به سمتش برگشتی
+ ببینم تو خوبی ؟
همچنان با همون نگاه ترسناک و عصبی بهت خیره بود
_ آره...خوبم..
با صدای بم و مردونش لب زد که ترجیح دادی چیزی دیگه ای نگی و نگاهت رو دوباره به آینه دادی اما میتونستی متوجه ی فلیکس که مدام بهت نزدیک و نزدیک تر میشه...بشی
از روی صندلی رو به روی میز آرایشت بلند شدی و نگاهت رو به فلیکس دادی
+ هی... یونگبوک..تو واقعاً خوبی ؟
همچنان تورو با همون چشمای ترسناک و عصبیش نگاه میکرد که کمی ترسیدی و بهش نزدیک تر شدی و دستت رو روی شونش گذاشتی
+ چ..چیزی شده ؟
یک تا ابروشو بالا داد
_ چیزی شده ؟...هومم... جالبه یعنی واقعاً نمیدونی چی شده مگه نه ؟
کمی متعجب شدی و سرت رو به دو طرف تکون دادی که دستش رو روی کمرت گذاشت و تورو به خودش نزدیک تر کرد
_ میخوای روی تخت بهت بگم چیشده ؟
تعجبت بیشتر از قبل شد و با ترس توی چشماش خیره شدی
+ ف..فلی..
انگشتش رو روی لبات گذاشت که ادامه ی حرفات رو قورت دادی
_ شیشش...امشب زیاده روی کردی دختر جون....
سرش رو بهت نزدیک کرد و لباش رو دم گوشت آورد
_ باید خوب خوب ادبت کنم
#استری_کیدز
به ساعت نگاهی انداختی 12 شب بود...بلاخره بعد از چهار ساعت به خونه برگشته بودین و تو خسته و کوفته جلوی آینه نشسته بودی و داشتی جواهراتت رو درمیاوردی
فلیکس روی تخت نشسته بود و همچنان با نگاه خمار و عصبی بهت خیره بود...
از توی آینه میتونستی چهره ی فلیکس رو ببینی که نفس عمیقی کشیدی و به سمتش برگشتی
+ تو نمیخوای لباسات رو عوض کنی...
کراواتش رو کمی شل کرد و چند قدم بهت نزدیک شد
_ عوضشون میکنم...نگران نباش
پوفی کشیدی و دوباره نگاهت رو به تصویر خودت توی آینه دادی و مشغول دراوردن گوشواره هات شدی
فلیکس آروم کراواتش رو روی زمین انداخت و کتش رو درآورد و روی تخت پرت کرد...چون حرکاتش از روی عصبانیت بود کمی متعجب شدی و به سمتش برگشتی
+ ببینم تو خوبی ؟
همچنان با همون نگاه ترسناک و عصبی بهت خیره بود
_ آره...خوبم..
با صدای بم و مردونش لب زد که ترجیح دادی چیزی دیگه ای نگی و نگاهت رو دوباره به آینه دادی اما میتونستی متوجه ی فلیکس که مدام بهت نزدیک و نزدیک تر میشه...بشی
از روی صندلی رو به روی میز آرایشت بلند شدی و نگاهت رو به فلیکس دادی
+ هی... یونگبوک..تو واقعاً خوبی ؟
همچنان تورو با همون چشمای ترسناک و عصبیش نگاه میکرد که کمی ترسیدی و بهش نزدیک تر شدی و دستت رو روی شونش گذاشتی
+ چ..چیزی شده ؟
یک تا ابروشو بالا داد
_ چیزی شده ؟...هومم... جالبه یعنی واقعاً نمیدونی چی شده مگه نه ؟
کمی متعجب شدی و سرت رو به دو طرف تکون دادی که دستش رو روی کمرت گذاشت و تورو به خودش نزدیک تر کرد
_ میخوای روی تخت بهت بگم چیشده ؟
تعجبت بیشتر از قبل شد و با ترس توی چشماش خیره شدی
+ ف..فلی..
انگشتش رو روی لبات گذاشت که ادامه ی حرفات رو قورت دادی
_ شیشش...امشب زیاده روی کردی دختر جون....
سرش رو بهت نزدیک کرد و لباش رو دم گوشت آورد
_ باید خوب خوب ادبت کنم
۵۰.۳k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.