فیک آخزش چی میشه:) 13P
ا.ت ویو
اینو گفتن که همه خندیدیم😅😀😂
رفتم سمت کلاس... شانس توی دانشگاه هم آخرین طبقه هستیم😓😐طبقه ی هشت... پیاده راه افتادم که گفتم یکم برم پشت بوم هوا بخورم حالا که تا اینجا اومدم... رفتم دیدم یه دختره یه پسره رو طوری گرفته بود که اگر ول میکرد میوفتاد... بلند داد زدم گفتم: داری چیکار میکنی.... ها؟
برگشت سمتم که دیدم مورا بود😑🫡😒پسره رو پرت کرد وست پشت بوم و دویید اومد سمتم... که گفتم: نه... نه.... نههههههه
محکم منو چسبوند به دیواره ی پشت بوم ولم کرده بود نمیمردم... بد تر از اون... میوفتادم روی تراس(بالکن) کتابخونه که باعث میشد زجر و درد شدیدیییییییی بکشم.... شاید روانی باشه ولی خوب بلده مردمو زجر بده... گفتم: م... مو.... مورا...... بزار بیام کنار... بعد باهم حرف میزنیم و موضوع و ح.... ح.... ح.... ح.... حل میکن.... نیم...... باش.... باشه....(حالت ترس و لرز)
اون میدونست تنها زندگی میکنم و نمیتونم ازش دیه بخوام چون حرفمو قبول نمیکنن و مادر پدر هم که ندارم....
جونگ کوک ویو
گشنم بود گفتم برم از کیفم کارتمو بردارم برم کافه تریا یه چیزی بخورم... رفتم دیدم ا.ت کلاس نیست... تا اونجایی که یادمه مورا هم کتابخونه نبود... نکنه ا.ت رو برده..... وای نه.... رفتم سمت دستشویی ولی اونجا نبودن... رفتم سمت کافه... ولی اونجا هم نبودن.... تنها جایی که مونده...پشت بومه... رفتم با شتاب طرف پشت بوم.... ولی قبل از اینکه برم تهیونگ هم صدا کردم... اومد در پشت بوم رو باز کردیم که دیدیم ا.ت رو چسبونده به دیوار... ول کرده بودتش صد در صد قطع نخاع(نمیدونم نخاع چطوری نوشته میشه😑🫡😐) میشد
تهیونگ آروم رفت جلو و به مورا گفت: مورا.... ا.ت و آروم بیار کنار تا باهم حرف بزنیم ببینیم چی میخوای...(حالت نگران)
مورا گفت: به قول خودت روانی و دیوونه ها خواسته ای به جز دیوونگی ندارن... مگه نه دوست ***قدیمی؟....(دیگه خودتون بفهمید ***چیه دیگه🫡)
تهیونگ: مورا خفه شو میگم ا.ت رو بیار اینور....(حالت عصبانی و داد)
ا.ت هم اونجا فقط داشت در حد مرگ میلرزید و مثِ چی هق هق میزد...(آخی بمیرم کوکو نگرانه)
مورا ا.ت رو ول کرد... ا.ت هم جونی نداشت که خودشو بکشه کنار... داشت میوفتاد که زود رفتم و کشیدمش تو بغلم... صورت ناز و سفیدش خیس بود و چشماش و بسته بود... خیلی میلرزید... مورا با سرعت رفت پایین....آفتاب داشت غروب میکرد... ا.ت رو با کمک تهیونگ و جیمین و شوگا و جین بردیم کلاس و نشوندیمش روی صندلی... اصلا حالش خوب نبود و یک کلمه هم حرف نمیزد.... بقیه ی بچه ها رفته بودم امروز پروژه رو کار نکردیم
تهیونگ گفت: من الان میدونم ا.ت چه حالی داره... نمیتونه حرفی بزنه یا حته یه کوچولی چیزی به ما بگه... چون اگر شما هم جای ا.ت بودید خب شوکه میشدید دیگه... بیاید ما بریم آروم شد خودش راه میوفته میاد... باشه ا.ت؟ خدافظ
اینو گفتن که همه خندیدیم😅😀😂
رفتم سمت کلاس... شانس توی دانشگاه هم آخرین طبقه هستیم😓😐طبقه ی هشت... پیاده راه افتادم که گفتم یکم برم پشت بوم هوا بخورم حالا که تا اینجا اومدم... رفتم دیدم یه دختره یه پسره رو طوری گرفته بود که اگر ول میکرد میوفتاد... بلند داد زدم گفتم: داری چیکار میکنی.... ها؟
برگشت سمتم که دیدم مورا بود😑🫡😒پسره رو پرت کرد وست پشت بوم و دویید اومد سمتم... که گفتم: نه... نه.... نههههههه
محکم منو چسبوند به دیواره ی پشت بوم ولم کرده بود نمیمردم... بد تر از اون... میوفتادم روی تراس(بالکن) کتابخونه که باعث میشد زجر و درد شدیدیییییییی بکشم.... شاید روانی باشه ولی خوب بلده مردمو زجر بده... گفتم: م... مو.... مورا...... بزار بیام کنار... بعد باهم حرف میزنیم و موضوع و ح.... ح.... ح.... ح.... حل میکن.... نیم...... باش.... باشه....(حالت ترس و لرز)
اون میدونست تنها زندگی میکنم و نمیتونم ازش دیه بخوام چون حرفمو قبول نمیکنن و مادر پدر هم که ندارم....
جونگ کوک ویو
گشنم بود گفتم برم از کیفم کارتمو بردارم برم کافه تریا یه چیزی بخورم... رفتم دیدم ا.ت کلاس نیست... تا اونجایی که یادمه مورا هم کتابخونه نبود... نکنه ا.ت رو برده..... وای نه.... رفتم سمت دستشویی ولی اونجا نبودن... رفتم سمت کافه... ولی اونجا هم نبودن.... تنها جایی که مونده...پشت بومه... رفتم با شتاب طرف پشت بوم.... ولی قبل از اینکه برم تهیونگ هم صدا کردم... اومد در پشت بوم رو باز کردیم که دیدیم ا.ت رو چسبونده به دیوار... ول کرده بودتش صد در صد قطع نخاع(نمیدونم نخاع چطوری نوشته میشه😑🫡😐) میشد
تهیونگ آروم رفت جلو و به مورا گفت: مورا.... ا.ت و آروم بیار کنار تا باهم حرف بزنیم ببینیم چی میخوای...(حالت نگران)
مورا گفت: به قول خودت روانی و دیوونه ها خواسته ای به جز دیوونگی ندارن... مگه نه دوست ***قدیمی؟....(دیگه خودتون بفهمید ***چیه دیگه🫡)
تهیونگ: مورا خفه شو میگم ا.ت رو بیار اینور....(حالت عصبانی و داد)
ا.ت هم اونجا فقط داشت در حد مرگ میلرزید و مثِ چی هق هق میزد...(آخی بمیرم کوکو نگرانه)
مورا ا.ت رو ول کرد... ا.ت هم جونی نداشت که خودشو بکشه کنار... داشت میوفتاد که زود رفتم و کشیدمش تو بغلم... صورت ناز و سفیدش خیس بود و چشماش و بسته بود... خیلی میلرزید... مورا با سرعت رفت پایین....آفتاب داشت غروب میکرد... ا.ت رو با کمک تهیونگ و جیمین و شوگا و جین بردیم کلاس و نشوندیمش روی صندلی... اصلا حالش خوب نبود و یک کلمه هم حرف نمیزد.... بقیه ی بچه ها رفته بودم امروز پروژه رو کار نکردیم
تهیونگ گفت: من الان میدونم ا.ت چه حالی داره... نمیتونه حرفی بزنه یا حته یه کوچولی چیزی به ما بگه... چون اگر شما هم جای ا.ت بودید خب شوکه میشدید دیگه... بیاید ما بریم آروم شد خودش راه میوفته میاد... باشه ا.ت؟ خدافظ
۳.۳k
۱۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.