سلطنت بی رحم
سلطنت بی رحم
پارت 8
سرو صدا های مردم تویه آن جا می پیچید آنائل که به درخت تکیه داد بود چشمایش را باز کرد صدای مردم باند بود همه زود سواره قطار میشدن چند دفعه ای راننده قطار با صدای بلند گفت که همه گی سوار بشن قطار حرکت میکرد اما آنائل خسته به درخت تیکه داده بود
راننده قطار مرده عصبی و روانی بود آماد سمته آنائل و با پایش زد به پایه آنائل عصبی گفت
.....: سوار شو مگر نمیخواهی بروی
آنائل ترسیده بلند شد همیه بدنش از ترس می لرزید
..... : زود سوار شو مگرنه قطار حرکت خواهد کرد
آنائل به طرفه قطار رفت کناره قطار ایستاد و نگاهی بهش انداخت ازش ترسید یعنی این چی بود به این بزرگی
آنائل
« این چیست من باید بروم داخلش مطمئنم در این جا آدم های زیادی هستن چیکار کنم »
راننده قطار با صدای بلند بهش گفت
...... : سوار شو دیگه
آنائل : ب باشه
آنائل با لنگ زدن سوار قطار شد نگاهی به دور و بر اش کرد همه مردم داشتن نگاهش میکردن
نمیدانست کجا بنشینه دور بر را نگاه کرد چشم اش افتاد به یه اتاق قطاری که خالی بود زود رفت سمته آن جا و رویه کاناپه نشست سرش را به طرفه شیشه قطار چرخاند داشت به بیرون نگاه میکرد قطار حرکت کرد آنائل سریع کاناپه اش رو سفت گرفت ترسیده با خودش زمزمه کرد
آنائل : این چیست چرا اینجوری حرکت می کند
آنائل نفسه عمیقی کشید و شیشه آبی که جلو اش بود رو برداشت و کمی ازش خورد دست اش بازم خونریزی کرده بود آخی گفت و دست اش را گرفت نگاهش افتاد به سمته کل های که رویه میز گذاشته بود یکی از گل های قرمز رز را برداشت و بو اش کرد لبخندی زد
آنائل : بازم پیدات کردم انگار تو همه جا هستی
آنائل سر اش را رویه شیشه قطار گذاشت داشت بیرون را نگاه میکرد درخت ها گل های زیبا آنائل تویه خواب اش هم همچین جایی را ندیده بود
صدای مردم تویه قطار به گوش اش میخورد همه داشتن درمورد دختره پادشاه حرف میزدن دختری که ۱۸ ساله از همه مخفی اش کرده بودن
آنائل پوزخندی زد و با خودش گفت
آنائل : شما نادان ها نمیدانید که پادشاه قصده کشتنه دخترش یعنی مرا داشت
چشمایش را بست و نفس عمیقی کشید .....
پارت 8
سرو صدا های مردم تویه آن جا می پیچید آنائل که به درخت تکیه داد بود چشمایش را باز کرد صدای مردم باند بود همه زود سواره قطار میشدن چند دفعه ای راننده قطار با صدای بلند گفت که همه گی سوار بشن قطار حرکت میکرد اما آنائل خسته به درخت تیکه داده بود
راننده قطار مرده عصبی و روانی بود آماد سمته آنائل و با پایش زد به پایه آنائل عصبی گفت
.....: سوار شو مگر نمیخواهی بروی
آنائل ترسیده بلند شد همیه بدنش از ترس می لرزید
..... : زود سوار شو مگرنه قطار حرکت خواهد کرد
آنائل به طرفه قطار رفت کناره قطار ایستاد و نگاهی بهش انداخت ازش ترسید یعنی این چی بود به این بزرگی
آنائل
« این چیست من باید بروم داخلش مطمئنم در این جا آدم های زیادی هستن چیکار کنم »
راننده قطار با صدای بلند بهش گفت
...... : سوار شو دیگه
آنائل : ب باشه
آنائل با لنگ زدن سوار قطار شد نگاهی به دور و بر اش کرد همه مردم داشتن نگاهش میکردن
نمیدانست کجا بنشینه دور بر را نگاه کرد چشم اش افتاد به یه اتاق قطاری که خالی بود زود رفت سمته آن جا و رویه کاناپه نشست سرش را به طرفه شیشه قطار چرخاند داشت به بیرون نگاه میکرد قطار حرکت کرد آنائل سریع کاناپه اش رو سفت گرفت ترسیده با خودش زمزمه کرد
آنائل : این چیست چرا اینجوری حرکت می کند
آنائل نفسه عمیقی کشید و شیشه آبی که جلو اش بود رو برداشت و کمی ازش خورد دست اش بازم خونریزی کرده بود آخی گفت و دست اش را گرفت نگاهش افتاد به سمته کل های که رویه میز گذاشته بود یکی از گل های قرمز رز را برداشت و بو اش کرد لبخندی زد
آنائل : بازم پیدات کردم انگار تو همه جا هستی
آنائل سر اش را رویه شیشه قطار گذاشت داشت بیرون را نگاه میکرد درخت ها گل های زیبا آنائل تویه خواب اش هم همچین جایی را ندیده بود
صدای مردم تویه قطار به گوش اش میخورد همه داشتن درمورد دختره پادشاه حرف میزدن دختری که ۱۸ ساله از همه مخفی اش کرده بودن
آنائل پوزخندی زد و با خودش گفت
آنائل : شما نادان ها نمیدانید که پادشاه قصده کشتنه دخترش یعنی مرا داشت
چشمایش را بست و نفس عمیقی کشید .....
۱.۹k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.