موسیقی عشق P8
ویو رز
مشغول خوردن بودیم که یکهو شیشه ی رستوران شکست....همون لحظه انگار منو کشیدن و بردن توی ۱۲ سال پیش....دیگه چیزی از زمان حال نفهمیدم....
فلش بک
"سر میز شام"
یک دفعه بابا ظرف غذا رو زد زمین و شکست
ب/ر:این برنج چرا انقدر شورههههه!؟هااا؟
رز:ولی بابا برنج که شور نشده....(برخورد سیلی به صورتم)
ب/ر:خفه شووو....مگه بهت یاد ندادم....مگه بهت نگفتم که وسط حرف بزرگترا نپر تولههه؟!
رز:.....نه.....(اروم زیر لب)
ب/ر:نشنفتم!چیی بلغور کردی؟!
رز:نهههه...تو اصلا هیچ خونه نبودی که بخوای بهم یاد بدیییی....یا بیرون پی ول گردیی یا وقتی هم که میای خونه میری میگیری می خوابی....بازم وقتی بیدار میشی فقط مارو میزنیییی و داد و هوار می کنیییی...ازت بددمم بیااد....همون بهتر که اصلا وجود نداشته باشیی....
برام عجیب بود که مامان تو طول دعوای ما فقط نشسته بود و سرش پایین بود....ولی بعد بابام یه چاقو برداشت و اومد سمتم
ب/ر:خیل خب....می خوای ریخت منو نبینی خودت برو به جهنممم
همون موقع مامان امد جلو
م/ر:اونی که باید بره جهنم تویی نه دختر بدبخت من
همون موقع از پشت کیه کاغذ یواشکی بهم داد
سریع بازش کردم
"برو خونه ی خالت..همین الان"
منم سریع رفتم بیرون
ب/ر:هویی کرهه خرر کجاااا!؟
ولی من اون موقع پشت در بودم...ولی بعدش صدای شکستن شیشه اومد...
اروم رفتم دم پنجره...ولیی دیدم بابام با چاقو داره به مامانم ضربه میزنه...
رز:نهههه باباااا....نزنششش....
همون موقع مامان یکی از شیشه های روی زمینو برداشت و رگشو زد
رز:نههههه ماامااان دست به شیشهه نزنننن.....منووو تنها نزااااااررر
ولی مامان آخرین لحظه فقط با لبخند منو نگاه کرد....
همون لحظه بود که بابا متوجه من شد..
ب/ر:ههع...توله..تو که هنوز نرفتی حالا تورو هم میفرستم پیش ننت
همون موقع بود که با تمام سرعت دویدم سمت خونه ی خالم....دیگه هم بابام رو پشت سرم ندیدم و رسیدم خونم.
پایان فلش بک
چشمام رو که باز کردم دیگه توی رستوران نبودم....
رز:م..من..کجام؟(با صدای از ته چاه و اروم)
همون موقع متوجه حظور کوک کنارم شدم
کوک:بیمارستان....بعد از اینکه شیشه ها شکست حالت بد شد...جیغ میزدی و به زبون ایرانی یه چیزایی می گفتی...
خواستم بلند شم بشینم که نزاشت
کوک:نه دکتر گفت اصلا یه ذره هم نباید تکون بخوری...
صدای در اومد
کوک:بفرمایید
پرستار:سلام اربا....
ویو کوک
تهیونگ با تمام بادیگاردا اومد و همشونو جمع کرد
(ورودتان را به بخش اصلی داستان خیر مقدم عرض می کنم🙂)
کوک:تهیونگ تا من میرم بیمارستان خسارت مشتریارو بده(هع..نمیدونستید رستوران مال کوک بوده؟😏)
تهیونگ:باشه....
کوک:فقط کدوم بیمارستان فرستادیش؟!
تهیونگ:از اونجایی که متوجه مواظبت های شدیدت از بانو رز بودم....گفتم اگر جای تو بودم میفرستادمش بیمارستان شخصی خودمون
کوک:اها خوبه...وایسا..الان تیکه پروندی؟
تهیونگ:زود تر برو پیگیر حال معشوقت شو دیگه
کوک:حیف که باید برم ولی می دونستم باهات چیکار کنم...
تهیونگ:من برم خصارت بدم(با خنده)
زمان حال
پرستار اومد تو می خداست طبق معمول ارباب صدام کنه که با چشمام بهش فهموندم که نگه بهم ارباب
پرستار:سلام اربا.....جناب....غذای بیمار رو آوردم
کوک:بفرمایید
غذا رو داد و رفت....زنیکه با اون لباس بازش بایه چش غره به رز رفت....وایسا...یکمم مشکوک میزد....موقع آوردن دستاش میلرزید
رز خواست اولین قاشق رو داشت میبرد سمت دهنش
کوک:وایسا...یه لحظه نخورش
انگشت کوچیکمو یه زره زدم توی غدا....غذا مکشلی نداشت....ولی من مطمئنم این زنیکه یه کاری کرده
کوک:یه لحظه قاشقتو میدی؟
رز هم دادش
قاشقش رو بو کردم....هع...چه تمیز...اینجوری اگه چیزیش میشد میگفتن غذا که مشکلی نداشته
رز:چی شده؟
کوک:نخورش....سمیه....اگه یه قاشقشو میخوردی بلافاصله تشنج می کردی(خیلی با آرامش....ولی این آرامش قبل از طوفانه)
رز اونقدری تعجب کرده بود که بزرگی چشماش شگفت انگیز بود....
مشغول خوردن بودیم که یکهو شیشه ی رستوران شکست....همون لحظه انگار منو کشیدن و بردن توی ۱۲ سال پیش....دیگه چیزی از زمان حال نفهمیدم....
فلش بک
"سر میز شام"
یک دفعه بابا ظرف غذا رو زد زمین و شکست
ب/ر:این برنج چرا انقدر شورههههه!؟هااا؟
رز:ولی بابا برنج که شور نشده....(برخورد سیلی به صورتم)
ب/ر:خفه شووو....مگه بهت یاد ندادم....مگه بهت نگفتم که وسط حرف بزرگترا نپر تولههه؟!
رز:.....نه.....(اروم زیر لب)
ب/ر:نشنفتم!چیی بلغور کردی؟!
رز:نهههه...تو اصلا هیچ خونه نبودی که بخوای بهم یاد بدیییی....یا بیرون پی ول گردیی یا وقتی هم که میای خونه میری میگیری می خوابی....بازم وقتی بیدار میشی فقط مارو میزنیییی و داد و هوار می کنیییی...ازت بددمم بیااد....همون بهتر که اصلا وجود نداشته باشیی....
برام عجیب بود که مامان تو طول دعوای ما فقط نشسته بود و سرش پایین بود....ولی بعد بابام یه چاقو برداشت و اومد سمتم
ب/ر:خیل خب....می خوای ریخت منو نبینی خودت برو به جهنممم
همون موقع مامان امد جلو
م/ر:اونی که باید بره جهنم تویی نه دختر بدبخت من
همون موقع از پشت کیه کاغذ یواشکی بهم داد
سریع بازش کردم
"برو خونه ی خالت..همین الان"
منم سریع رفتم بیرون
ب/ر:هویی کرهه خرر کجاااا!؟
ولی من اون موقع پشت در بودم...ولی بعدش صدای شکستن شیشه اومد...
اروم رفتم دم پنجره...ولیی دیدم بابام با چاقو داره به مامانم ضربه میزنه...
رز:نهههه باباااا....نزنششش....
همون موقع مامان یکی از شیشه های روی زمینو برداشت و رگشو زد
رز:نههههه ماامااان دست به شیشهه نزنننن.....منووو تنها نزااااااررر
ولی مامان آخرین لحظه فقط با لبخند منو نگاه کرد....
همون لحظه بود که بابا متوجه من شد..
ب/ر:ههع...توله..تو که هنوز نرفتی حالا تورو هم میفرستم پیش ننت
همون موقع بود که با تمام سرعت دویدم سمت خونه ی خالم....دیگه هم بابام رو پشت سرم ندیدم و رسیدم خونم.
پایان فلش بک
چشمام رو که باز کردم دیگه توی رستوران نبودم....
رز:م..من..کجام؟(با صدای از ته چاه و اروم)
همون موقع متوجه حظور کوک کنارم شدم
کوک:بیمارستان....بعد از اینکه شیشه ها شکست حالت بد شد...جیغ میزدی و به زبون ایرانی یه چیزایی می گفتی...
خواستم بلند شم بشینم که نزاشت
کوک:نه دکتر گفت اصلا یه ذره هم نباید تکون بخوری...
صدای در اومد
کوک:بفرمایید
پرستار:سلام اربا....
ویو کوک
تهیونگ با تمام بادیگاردا اومد و همشونو جمع کرد
(ورودتان را به بخش اصلی داستان خیر مقدم عرض می کنم🙂)
کوک:تهیونگ تا من میرم بیمارستان خسارت مشتریارو بده(هع..نمیدونستید رستوران مال کوک بوده؟😏)
تهیونگ:باشه....
کوک:فقط کدوم بیمارستان فرستادیش؟!
تهیونگ:از اونجایی که متوجه مواظبت های شدیدت از بانو رز بودم....گفتم اگر جای تو بودم میفرستادمش بیمارستان شخصی خودمون
کوک:اها خوبه...وایسا..الان تیکه پروندی؟
تهیونگ:زود تر برو پیگیر حال معشوقت شو دیگه
کوک:حیف که باید برم ولی می دونستم باهات چیکار کنم...
تهیونگ:من برم خصارت بدم(با خنده)
زمان حال
پرستار اومد تو می خداست طبق معمول ارباب صدام کنه که با چشمام بهش فهموندم که نگه بهم ارباب
پرستار:سلام اربا.....جناب....غذای بیمار رو آوردم
کوک:بفرمایید
غذا رو داد و رفت....زنیکه با اون لباس بازش بایه چش غره به رز رفت....وایسا...یکمم مشکوک میزد....موقع آوردن دستاش میلرزید
رز خواست اولین قاشق رو داشت میبرد سمت دهنش
کوک:وایسا...یه لحظه نخورش
انگشت کوچیکمو یه زره زدم توی غدا....غذا مکشلی نداشت....ولی من مطمئنم این زنیکه یه کاری کرده
کوک:یه لحظه قاشقتو میدی؟
رز هم دادش
قاشقش رو بو کردم....هع...چه تمیز...اینجوری اگه چیزیش میشد میگفتن غذا که مشکلی نداشته
رز:چی شده؟
کوک:نخورش....سمیه....اگه یه قاشقشو میخوردی بلافاصله تشنج می کردی(خیلی با آرامش....ولی این آرامش قبل از طوفانه)
رز اونقدری تعجب کرده بود که بزرگی چشماش شگفت انگیز بود....
۴.۵k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.