ازدواج اجباری
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚖𝚊𝚛𝚛𝚒𝚊𝚐𝚎
(𝙿𝚊𝚛𝚝 59)
"کوک با قیافه ای تقریبا شوک بهش نگاه کرد.... سرشو انداخت پایین و تو فکر فرو رفت
مادر هم سرشو انداخت پایین... پدر به اطراف نگاه کرد و نیشخندی زد و گفت"
بابا: دختره ی...
ات: هیششش هیچی نگو.... صداتو نشنوم فقط...
"دستشو تو موهاش فرو برد و عقب کشید.... پدر دستاش مشت کرد و اورد هوا تا بزنه تو صورت ات ولی جونگ کوک سریع بلند شد و مانع اینکار شد و دست پدر گرفت و با قیافه ی جدی ای پس زد"
جونگ کوک: بسه دیگه... شما ام تمومش کنید "جدی"
"پدر پوزخندی زد و دستشو از تو دست کوک پس زد و اهی کشید و دست به کمر به اطراف نگاه کرد....نگاهشو سمت مادر برد"
بابا: ببینم تو چرا هنوز نشستی؟ "به یونگی نگاه کرد" و همچنین تو؟ بلند شید بریم از این خراب شده...
یونگی: پدر کافیه تمومش کنید....
پدر: چیو تموم کنم؟ این دختره اینجا وایستاده به من سیلی زد و تو روی من داره زبون درازی میکنی... من یک لحظه ام اینجا نمیمونم اون دیگه دختر من ن...
"تا خواست ادامه ی حرفشو بگه یهو چشماشو روهم فشرد و دستشو گذاشت رو قلبش که یونگی سریعا بلند شد و از شونه هاش گرفت و سمت صورتش خم شد"
یونگی: پدر حالتون خوبه؟؟
مادر: ای وای عزیزم لطفا اروم باش بیا اینجا بشین...
"سمتش رفت و نگران بود"
"جونگ کوک اروم بلند شد و به سمت پدر رفت ولی دیگه دیر شده بود که با جیغ مادر ات هم جیغ زد و پدر در دست یونگی و جونگ کوک بیهوش شد..... بعد از چند دقیقه امبولانس رسید و پدر رو به بیمارستان بردن.... ات نشسته بود رو صندلی و بی صدا اشک میریخت و هق هق میکرد.... یونگی ام کنار مادر نشسته بود و شونه هاشو میمالید.... مادر هم کنار ات نشسته بود و گریه میکرد و زانوهاشو میمالید.... جونگ کوک کنار ات نشسته بود و سعی در اروم ات داشت... دستای کوچیک یخ ات رو گرفته بود تو دستاش و اروم باهاش صحبت میکرد.... در همین حین دکتر از اتاق بیرون و به سمت اونا قدم برداشت که همگی سریعا بلند شدن و با حالت نگران سمت دکتر رفتن"
دکتر: ....
..
شرط: 45 لایک
20 کامنت
...
بچه ها بادیگارد من ام میزارم امشب اشکال نداره براتون جفتشون میزارم:))))💜💫
(𝙿𝚊𝚛𝚝 59)
"کوک با قیافه ای تقریبا شوک بهش نگاه کرد.... سرشو انداخت پایین و تو فکر فرو رفت
مادر هم سرشو انداخت پایین... پدر به اطراف نگاه کرد و نیشخندی زد و گفت"
بابا: دختره ی...
ات: هیششش هیچی نگو.... صداتو نشنوم فقط...
"دستشو تو موهاش فرو برد و عقب کشید.... پدر دستاش مشت کرد و اورد هوا تا بزنه تو صورت ات ولی جونگ کوک سریع بلند شد و مانع اینکار شد و دست پدر گرفت و با قیافه ی جدی ای پس زد"
جونگ کوک: بسه دیگه... شما ام تمومش کنید "جدی"
"پدر پوزخندی زد و دستشو از تو دست کوک پس زد و اهی کشید و دست به کمر به اطراف نگاه کرد....نگاهشو سمت مادر برد"
بابا: ببینم تو چرا هنوز نشستی؟ "به یونگی نگاه کرد" و همچنین تو؟ بلند شید بریم از این خراب شده...
یونگی: پدر کافیه تمومش کنید....
پدر: چیو تموم کنم؟ این دختره اینجا وایستاده به من سیلی زد و تو روی من داره زبون درازی میکنی... من یک لحظه ام اینجا نمیمونم اون دیگه دختر من ن...
"تا خواست ادامه ی حرفشو بگه یهو چشماشو روهم فشرد و دستشو گذاشت رو قلبش که یونگی سریعا بلند شد و از شونه هاش گرفت و سمت صورتش خم شد"
یونگی: پدر حالتون خوبه؟؟
مادر: ای وای عزیزم لطفا اروم باش بیا اینجا بشین...
"سمتش رفت و نگران بود"
"جونگ کوک اروم بلند شد و به سمت پدر رفت ولی دیگه دیر شده بود که با جیغ مادر ات هم جیغ زد و پدر در دست یونگی و جونگ کوک بیهوش شد..... بعد از چند دقیقه امبولانس رسید و پدر رو به بیمارستان بردن.... ات نشسته بود رو صندلی و بی صدا اشک میریخت و هق هق میکرد.... یونگی ام کنار مادر نشسته بود و شونه هاشو میمالید.... مادر هم کنار ات نشسته بود و گریه میکرد و زانوهاشو میمالید.... جونگ کوک کنار ات نشسته بود و سعی در اروم ات داشت... دستای کوچیک یخ ات رو گرفته بود تو دستاش و اروم باهاش صحبت میکرد.... در همین حین دکتر از اتاق بیرون و به سمت اونا قدم برداشت که همگی سریعا بلند شدن و با حالت نگران سمت دکتر رفتن"
دکتر: ....
..
شرط: 45 لایک
20 کامنت
...
بچه ها بادیگارد من ام میزارم امشب اشکال نداره براتون جفتشون میزارم:))))💜💫
۵.۷k
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.