پارت ۲ (بجای من ببین )
زمان همینجوری میگذشت و اون دوتا به سرعت قد میکشیدن رابطشون باهم سرد شده بود چه اتفاقی بینشون افتاده بود.
روز ها همینطور میگذشت تا شب مهمونی
(بچه فهمیدم یه خورده گیج شدید عیب نداره اینجا تهیونگ ۱۸ سالشه :)
اونسو هم بزرگ شده بود اون هم باید مثل خانم کیم خدمت کار بود نه اشراف زاده
زمان حال :
داخل آشپز خانه اونسو گیلاس هارو آوردی ؟
اونسو :اهمم
خوب پس منتظر چی هستی ببرشون بیرون دیگه
اونسو :باشه الان
سینی مشروب هارو برداشتم و به سمت سالن اصلی رفتم چقدر آدم اون جا بود واقعا حالم از این مهمونی های پرجمعیت بهم میخوره ایشششش سینی رو یکی یکی به طرف میز ها میبردم نگاه هاشو روی خودم حس میکنم ولی .. ولی .. اوففف بیخیال از مهمون ها پزیرایی کردم و بعد بدون اینکه کسی بفهمه یواشکی به سمت اتاقم میرفتم که یهو یه پسر جوون دستمو گرفت مثل اینکه زیادی حورده بود چند بار سعی کردم دسمو از دستش در بیارم اما نشود میخواستم جیغ بزنم اما نمیخواستم تولد تهونگ خراب بشه دستمو همراه خودش کشید طبقه بالا بی اختیار یکی از اتاق هارو انتخواب کرد و رفت توش اما اونکه اتاق تهونگ بوددد واییی نه بد تر از این نمیشه ......
اشک هام همینجوری روی صورتم میریخت منو هول داد تو اتاق درو بست امد طرفم بلدم کرد و چسبوندم به دیوار لبامو وحشیانه میبوسید رفت سمت گردنم دستمو روی دهنم گذاشتم هرچی سعی میکردم ولم کنه اما هرچی بیشتر سعی میکردم بیشتر بهم میچسبید .........
از دید تهونگ
همه چی تا الان خوب پیش رفته با چشمام دنبالاونسو بود کجا رفت یهو ازپدر اجازه گرفتم تا به بهانه کاری از سالت خارج شم وقتی رفتم بیرون داخل حیاط دیدم از پایین داخل اتاقم که طبقه بالای کاخ بود نگاه کردم وایستا ببینم او اونسووو پس اون پسره کیه خیلی داعون شودم سریع رفتم با هرچی سرعت میتونستم دویدم نفس نفس زنان رسیدم دم در اتاقم هرچی دست گیره درد چرخوندم باز نشود
از نگاه اونسو
اقا لطفن بزارین من برم لطفا من هنوز بچه ام 😭😢
با التماس ازش خواهش میکردم که دست گیره در به صدا درامد در با یه لگد پا شکسته شود اون تهونگ بود وایییی خداییا ازت مچکرم
تهونگ :دارییی چیکاار میکنی هاااااا ( با داد )
پسرهی عوصی مگه باتو نیستم
پسره رو کتک زد و اون با هزارتا زحمت تونس پاشه و از اتاق بیرون بره تهیونگ هم از نفس نفس زدن افتاد رو زمین منم گردنمو گرفته بودم چون خیلی کبود شده بود
از دماغ تهونگ خون میامد سریع پارچه ای رو که خودم گلدوزی کرده بودم رو بهش دادم اما دستگو پس زد منم بزور نشستم جولوش و خون دماغشو پاک کردم دستمو گرفت و نشون روی تختش بدون هیچ صحبتی از توی کشو کنار تختش یه کرم ورداشت نمیدونم برای چیبود امد کنارم نشست روی تخت دستمو از روی گردنم کنار زد یکم اد اون کرمه ور داشت و مالید رو گردنم جاهایی که کبود شده بود بعد یا یه چیزی روش رو پوشوند بعد
با تشکر من سکوت اتاق شکست
تهونگ :اون بسره لاشی رو میشناختی ؟
سرم پایین بود چون میشناختمش هم کلاسیم بود
تهونگ : پس میشناختیش اون .. حتمی از من بهتره نه ؟
اونسو: این چه حرفیه
تهونگ پس چرا منو نادیده میگیریی؟
اونسو : ........
اونسو : ببین من فقط یه خدمت کار ساده ام اما ..
اما تو یه شاهزاده ای ما اصلا نمیتونیم باهم باشیم
تهیونگ : خوب چه ربطی داره برای همین موضوع هروقت میخواستم باهات حرف بزنم بهم توجه نمیکردی میدونی من چه حالی میشود وقتی روتو ازم برمیگردوندی نمیدونی چون تو فقط یه آدم خود خواهی فقط داری به خودت فکر میکنی ولی ...ولی نمیدونیی تو دل من چی میگذشت
تمام این مدت سرت پایین بود و داشتی به حرف هاش گوش میدادی از خودت بدت میومد چطور میتونستی زجر کشیدنشو تماشا کنی و حرفی نزنی
و اینم خوب میدونستی که اگه دلتو بهش ببازی امپراتور از قصر بیرونت میکنه نه تنها تورو بلکه خانم کیم هم بیرون میکنه
اونسو : تونگ ما الان خیلی بچه ایم من نمیتونم الان تصمیم درست بگیرم لطفا ناراحت نشو بیا مثل سابق باهم خوب باشیم مثل .. مثل یه دوست فقط همین خودتم خوب میدونی که اگه ما باهم بیشتر از حد دوستی پیش بریم چه اتفاقی میوفته
تهونگ : که اینطور ما خیلی بچه ایم آره پس من صبر میکنم تا بزرگ شیم اونموقع میتونی درست تصمیم بگیری ولی من نمتونم به عنوان یه دوست باهات رفتار کنم من بهت قول میدم بلاخره یه روز مال من میشی اینو بهت قول میدم حتی اگر خودت نخوای باید به دستت بیارم تو باید مال من بشی
اونسو : یاااااااااااا مگه زوریه (ازخداتم باشه 😒)
تهونگ : آره زوریه حالا میبینیم
بعد بیرون از اتاق رفت توهم پشت سرش راه افتادی اون شب لبخندی روی صورتش نبود با اینکه تولدش بود و باید از همه خوشحال تر میبود اما چی باعث شده بود اون آنقدر غم انگیز بنظر بیاد
روز ها همینطور میگذشت تا شب مهمونی
(بچه فهمیدم یه خورده گیج شدید عیب نداره اینجا تهیونگ ۱۸ سالشه :)
اونسو هم بزرگ شده بود اون هم باید مثل خانم کیم خدمت کار بود نه اشراف زاده
زمان حال :
داخل آشپز خانه اونسو گیلاس هارو آوردی ؟
اونسو :اهمم
خوب پس منتظر چی هستی ببرشون بیرون دیگه
اونسو :باشه الان
سینی مشروب هارو برداشتم و به سمت سالن اصلی رفتم چقدر آدم اون جا بود واقعا حالم از این مهمونی های پرجمعیت بهم میخوره ایشششش سینی رو یکی یکی به طرف میز ها میبردم نگاه هاشو روی خودم حس میکنم ولی .. ولی .. اوففف بیخیال از مهمون ها پزیرایی کردم و بعد بدون اینکه کسی بفهمه یواشکی به سمت اتاقم میرفتم که یهو یه پسر جوون دستمو گرفت مثل اینکه زیادی حورده بود چند بار سعی کردم دسمو از دستش در بیارم اما نشود میخواستم جیغ بزنم اما نمیخواستم تولد تهونگ خراب بشه دستمو همراه خودش کشید طبقه بالا بی اختیار یکی از اتاق هارو انتخواب کرد و رفت توش اما اونکه اتاق تهونگ بوددد واییی نه بد تر از این نمیشه ......
اشک هام همینجوری روی صورتم میریخت منو هول داد تو اتاق درو بست امد طرفم بلدم کرد و چسبوندم به دیوار لبامو وحشیانه میبوسید رفت سمت گردنم دستمو روی دهنم گذاشتم هرچی سعی میکردم ولم کنه اما هرچی بیشتر سعی میکردم بیشتر بهم میچسبید .........
از دید تهونگ
همه چی تا الان خوب پیش رفته با چشمام دنبالاونسو بود کجا رفت یهو ازپدر اجازه گرفتم تا به بهانه کاری از سالت خارج شم وقتی رفتم بیرون داخل حیاط دیدم از پایین داخل اتاقم که طبقه بالای کاخ بود نگاه کردم وایستا ببینم او اونسووو پس اون پسره کیه خیلی داعون شودم سریع رفتم با هرچی سرعت میتونستم دویدم نفس نفس زنان رسیدم دم در اتاقم هرچی دست گیره درد چرخوندم باز نشود
از نگاه اونسو
اقا لطفن بزارین من برم لطفا من هنوز بچه ام 😭😢
با التماس ازش خواهش میکردم که دست گیره در به صدا درامد در با یه لگد پا شکسته شود اون تهونگ بود وایییی خداییا ازت مچکرم
تهونگ :دارییی چیکاار میکنی هاااااا ( با داد )
پسرهی عوصی مگه باتو نیستم
پسره رو کتک زد و اون با هزارتا زحمت تونس پاشه و از اتاق بیرون بره تهیونگ هم از نفس نفس زدن افتاد رو زمین منم گردنمو گرفته بودم چون خیلی کبود شده بود
از دماغ تهونگ خون میامد سریع پارچه ای رو که خودم گلدوزی کرده بودم رو بهش دادم اما دستگو پس زد منم بزور نشستم جولوش و خون دماغشو پاک کردم دستمو گرفت و نشون روی تختش بدون هیچ صحبتی از توی کشو کنار تختش یه کرم ورداشت نمیدونم برای چیبود امد کنارم نشست روی تخت دستمو از روی گردنم کنار زد یکم اد اون کرمه ور داشت و مالید رو گردنم جاهایی که کبود شده بود بعد یا یه چیزی روش رو پوشوند بعد
با تشکر من سکوت اتاق شکست
تهونگ :اون بسره لاشی رو میشناختی ؟
سرم پایین بود چون میشناختمش هم کلاسیم بود
تهونگ : پس میشناختیش اون .. حتمی از من بهتره نه ؟
اونسو: این چه حرفیه
تهونگ پس چرا منو نادیده میگیریی؟
اونسو : ........
اونسو : ببین من فقط یه خدمت کار ساده ام اما ..
اما تو یه شاهزاده ای ما اصلا نمیتونیم باهم باشیم
تهیونگ : خوب چه ربطی داره برای همین موضوع هروقت میخواستم باهات حرف بزنم بهم توجه نمیکردی میدونی من چه حالی میشود وقتی روتو ازم برمیگردوندی نمیدونی چون تو فقط یه آدم خود خواهی فقط داری به خودت فکر میکنی ولی ...ولی نمیدونیی تو دل من چی میگذشت
تمام این مدت سرت پایین بود و داشتی به حرف هاش گوش میدادی از خودت بدت میومد چطور میتونستی زجر کشیدنشو تماشا کنی و حرفی نزنی
و اینم خوب میدونستی که اگه دلتو بهش ببازی امپراتور از قصر بیرونت میکنه نه تنها تورو بلکه خانم کیم هم بیرون میکنه
اونسو : تونگ ما الان خیلی بچه ایم من نمیتونم الان تصمیم درست بگیرم لطفا ناراحت نشو بیا مثل سابق باهم خوب باشیم مثل .. مثل یه دوست فقط همین خودتم خوب میدونی که اگه ما باهم بیشتر از حد دوستی پیش بریم چه اتفاقی میوفته
تهونگ : که اینطور ما خیلی بچه ایم آره پس من صبر میکنم تا بزرگ شیم اونموقع میتونی درست تصمیم بگیری ولی من نمتونم به عنوان یه دوست باهات رفتار کنم من بهت قول میدم بلاخره یه روز مال من میشی اینو بهت قول میدم حتی اگر خودت نخوای باید به دستت بیارم تو باید مال من بشی
اونسو : یاااااااااااا مگه زوریه (ازخداتم باشه 😒)
تهونگ : آره زوریه حالا میبینیم
بعد بیرون از اتاق رفت توهم پشت سرش راه افتادی اون شب لبخندی روی صورتش نبود با اینکه تولدش بود و باید از همه خوشحال تر میبود اما چی باعث شده بود اون آنقدر غم انگیز بنظر بیاد
۱۱۲.۶k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.